فصل سيم (641): در شرايط اعمال است
بدان كه شرايط اعمال را در اين رساله (642) احصا (643) نمىتوان نمود وليكن اشاره به بعضى از شرايط كه اين كلمه جامعه (644) به آن اشارت دارد مجملا (645) مىنمايد.از جمله ارواح عبادات كه به سبب آن مورث (646) ثمرات مىشود، و از عادات امتياز به هم مىرساند (647) نيت است.چنانچه منقول است از رسول خدا صلىالله عليه و آله كه: انما الاعمال بالنيات. يعنى: عمل نيست عمل، مگر به نيت.و كُلَينى به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام (648) روايت نموده كه: رسول خدا صلىالله و عليه و آله فرمود كه: نيت مؤمن بهتر است از عمل او، و نيت كافر بدتر است از عمل او، و هر عمل كنندهاى موافق نيت خود عمل مىكند.و ايضا (649) از آن حضرت روايت نموده كه در تفسير اين آيه: ليبلوكم أيكم أحسن عملا (650) يعنى: تا بيازمايد شما را كه كدام يك از شما نيكوكارتريد كه حضرت فرمود كه: مراد (651) اين نيست كه هر كه بيشتر عمل كرده باشد، بلكه مراد اين است كه: هر كه عملش درستتر و به صواب (652) و حق نزديكتر باشد. و عمل صواب آن است كه با خوف الهى (653) و نيت صادق و درست باشد. و باقى ماندن بر يك عمل، و سعى نمودن كه از براى خدا خالص گردد بهتر است از اصل عمل. و عمل خالص آن است كه نخواهى كه كسى غير خدا تو را بر آن كار مدح و ستايش نمايد. و نيت بهتر است از عمل، بلكه همين نيت، عمل است و بس. بعد از اين فرمودند كه: قل كل يعمل على شاكلته. (654) يعنى: بگو (اى محمد) كه هر كس كار مىكند بر شاكله (655) نيت است.و در معنى نيت اشتباه بسيار واقع شده و اكثر به اصل حقيقت آن راه نيافتهاند. بعضى از عوام (656) را گمان اين است كه نيت آن لفظى است كه به آن تلفظ مىنمايند در هنگام شروع كردن به وضو و نماز و غير آن، هرچند در خاطر ايشان معنى نيت نباشد. و اين به اجماع (657)، لغو (658) و بيفايده است.و بعضى كه از اين درجه ترقى نمودهاند، نيت را به خاطر گذرانيدن آن الفاظ، و تعقل (659) معانى آنها مىدانند. و اين نيز خطاست زيرا كه ثمره نيت، اخلاص (660) در عمل است و عمل را از شرك (661) و ريا (662) بيرون آوردن. و ظاهر است كه اين معنى (663) باعث اخلاص (664) نمىشود. مثلا اگر شخصى تاركالصلات (665) باشد و هرگز نماز نكند (666) و روزى بشنود كه بزرگى به مسجد آمده و زرى (667) به صلحا (668) قسمت مىنمايد، و از براى همين غرض وضو بسازد و به مسجد بيايد و در برابر آن بزرگ به همين قصد متوجه نماز شود و در خاطر بگذراند كه نماز واجب پيشين (669) مىگزارم (670) از براى رضاى خدا، و جميع اعمال نماز را به جا آورد، با آن كه نيت به آن معنى را با جميع افعال (671) صلات (672) به جا آورده، البته نماز او باطل است. پس معلوم شد كه آن، نيت نيست و نفعى ندارد.بلكه تحقيق (673) معنى نيت آن است كه بر دو معنى اطلاق مىتوان كرد، كه هر دو در كار است (674) و يكى در غايت (675) آسانى است و ديگرى در نهايت دشوارى.اما اول، عبارت از آن است كه: مقارن (676) فعل، قصد كردن خصوص (677) آن فعل داشته باشد و از روى سهو (678) و غفلت به جا نياورد. مثل آن كه شخصى به قصد غسل جنابت به حمام رود و در حمام فراموش كند كه جُنُب است؛ و به قصد ديگر سر به آب فرو برد و بيرون آيد. اين شخص نيت غسل نكرده و آن سر به آب فرو بردن او غسل جنابت نيست. و اگر به خاطر داشت و به اين مطلب (679) سر فرو برد، غسل كرده و نيت داشته هر چند به لفظ در نياورد و آن معانى را به خاطر نگذراند.و نيت به اين معنى بسيار نادر (680) است كه كسى از آن خالى باشد چنانچه بعضى از محققين گفتهاند كه: اگر ما را تكليف مىكردند كه افعال را بىنيت بكنيم تكليف مالايُطاق (681) بود.و اما دويم، پس آن عبارت است از غرض و علت و باعثى كه آدمى را محرك و داعى (682) بر فعل است. و افعال اختياريه عُقلا از اين خالى نمىباشد. مثل آن كه شخصى متوجه بازار مىشود، از او مىپرسى كه: به كجا مىروى؟ مىگويد كه: به بازار مىروم. اين نيت به معنى اول است كه در نفس (683) او هست و بعد از سؤال اظهار مىنمايد. و اگر بگويد كه به جاى ديگر مىروم دروغ گفته و از خلاف نيت خود خبر داده. و بعد از آن كه از او مىپرسى كه: چرا به بازار مىروى؟، مىگويد: مىروم كه متاع (684) بگيرم. اين نيت به معنى دويم است، زيرا كه چيزى كه باعث حركت او شده است همين امر (685) است.و اصل اين نيت مشكل نيست اما اخلاص در اين نيت در غايت صُعوبت (686) است و مدار كمال و پستى و زيادتى و نقصان (687) عبادت بر اخلاص اين نيت است و اين اخلاص را در وقت نماز به چشم بر هم گذاشتن و حركات وسواسيانه كردن تحصيل نمىتوان نمود (688)، بلكه در مدت مُتمادى (689) به رياضات (690) و مجاهدات (691) و تفكرات صحيح بعد از توفيق الهى قدرى از آن را تحصيل مىتوان نمود زيرا كه اين نيت تابع حالت آدمى است؛ تا حال خود را متبدل نسازى (692) نيت متبدل نمىشود. چنانچه در حديث سابق حضرت صادق عليهالسلام به اين اشاره فرموده كه شاكله - كه به معنى طريقه و حالت است - در آيه به نيت تفسير فرمود.و توضيح اين معنى موقوف بر ذكر بعضى از مراتب نيت است.بدان كه بناى اين عالم بر عشق و محبت است و هر كسى را معشوق و مقصودى است كه آن مطلب در نظر او عظيم است و ساير اشيا را به تبعيت آن مىطلبد و تحصيل آن مطلوب در جميع اعمال، نيت اوست، و آن مطلوب، غرض صحيح مىباشد و غرض فاسد مىباشد.اما اغراض فاسده (693)، افراد (694) بسيار دارد. مثلا يك شخص در نظر او مال بسيار، عظيم و بزرگ است و شيطان آن را در نظر او زينت داده و محبت آن در صميم قلبش (695) جا كرده، پيوسته فكر و خيال او متوجه تحصيل آن است. اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند مالش زياد مىشود، التبه به آن مبادرت مىنمايد (696) و اگر بشنود كه نمازى هست كه هركه مىكند صد هزار درجه بهشت به او مىدهند، مطلقا رغبت نمىنمايد. و اگر نماز شبانه روزى را مىكند از جهت اين مىكند كه مبادا مردم به او بىاعتقاد شوند و مالش را بگيرند، يا خدا مال را از او سلب كند. صاحب اين حالت تا اين حال با او هست مالپرست است و معبود او مال است و نيت او تحصيل مال است در جميع مراتب. و اشاره به اين معنى است آن حديث نبوى كه فرمود كه: ملعون است ملعون است هر كه بپرستد دينار و درهم را. زيرا كه هيچ كس دينار و درهم را سجده نكرده است، بلكه اين پرستيدن مراد است. و اگر غرض او محض اين مطلب خسيس (697) باشد، عبادات او باطل است. و اگر اين مطلب بسيار در نفس او مستقر نشده باشد و مطلب اخروى هم منظور او باشد، مُرائى (698) است و در بُطلان (699) عبادتش اشكالى هست، و مشهور (700)، بطلان است.و يك شخص ديگر در نظر او مال چندان اعتبار ندارد. جاه و اعتبار مىطلبد و اين را معشوق خود ساخته و از پى معشوق خود مىگردد. هر جا كه او را مىيابد به آن ميل مىكند و در جميع اعمال خود ملاحظه مىنمايد كه اگر مؤيد (701) اعتبار و جاه دنياى او هست، مىكند و الا ترك مىكند و پيوسته متفحص (702) عبادتى است كه در ثواب آن نوشته باشند كه در نظرها عزيز مىشود و بزرگ مىشود؛ آن را به جا مىآورد. و اگر صاحب منصبى را در عزت مىبيند، چون جاهى كه معشوق اوست نزد او مىبيند به او ميل مىكند، و آن صاحب منصب فريب مىخورد و گمان مىكند كه عاشق كمالات اوست. چون از درجه اعتبار ساقط شد و مطلوب او از آن مفارقت (703) كرد و به ديگرى پيوست، به جانب ديگرى ميل مىكند.لهذا حق سبحانه و تعالى به جهت اينكه خداپرست و جاهپرست و دنيا پرست از يكديگر ممتاز شوند، اهل حق را در غالب احوال، فقير و منكوب (704) مىدارد و مال و جاه با اهل باطل مىباشد. چنانچه در هنگام استيلاى (705) دولت اسلام چون دنيا و دين در يك جا مجتمع (706) بود، اعوان (707) و انصار (708) بسيار شدند، و بعد از وفات حضرت رسال كه پادشاهت (709) به دشمنان دين رسيد و دين و دنيا از يكديگر جدا شد، دينطلب و دنياطلب نيز جدا شدند و قليلى (710) به جانب حق ماندند، و همچنين در زمان استيلاى حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و زمان ابتلاى (711) حسنَين (712) صلوات الله عليهما (713).و صاحب اين مرتبه نيز مثل صاحب مرتبه سابق است.و اغراض فاسده دنيوى بينهايت است، و اين دو فرد بر سَبيل مثال (714) مذكور شد. و اعظم (715) آفات عبادات، اين نيات فاسده است، و در مرتبه شرك به خداست.چنانچه ابن بابويه رحمهالله عليه به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق صلواتالله عليه روايت كرده كه: رسول خدا صلىالله و عليه و آله فرمود كه: اجتناب كنيد از ريا، به درستى كه آن شرك است به خدا. مُرائى (716) را در روز قيامت به چهار نام مىخوانند: اى كافر، اى بدكردار، اى مكار، اى زيانكار! ثواب عمل تو برطرف شد و مزد تو باطل شد و تو را در اين روز بهرهاى نيست. برو مزد خود را بطلب از كسى كه از براى او كار كردى.و به سند صحيح (717) از حضرت موسى بن جعفر عليهالسلام روايت كرده كه حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: در روز قيامت جماعتى را حق تعالى امر فرمايد كه به جهنم برند. پس خطاب فرمايد به مالك (718) كه: بگو به آتش كه قدمهاى ايشان را نسوزاند، كه ايشان به پاى خود به مساجد مىرفتند؛ و روى ايشان را نسوزاند، كه وضو را تمام و كامل به جاى مىآوردند؛ و دستهاى ايشان را نسوزاند، كه به دعا به درگاه من برمىداشتند؛ و زبان ايشان را نسوزاند، كه بسيار قرآن مىخواندند. پس خازِن جهنم (719) به ايشان گويد كه: اى اشقيا (720) چه كردهايد كه با اين اعمال، مستحق جهنم شدهايد؟ ايشان گويند كه: ما كارهاى خود را از براى غير خدا مىكرديم. در اين روز به ما گفتند كه: مزد خود را از كسى بگيريد كه كار از براى او كردهايد.و به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه: لقمان فرزند خود را وصيت كرد كه: ريا كننده را سه علامت است: چون تنهاست، در عبادت كَسل (721) و سستى مىنمايد؛ و در نزد مردم مردانه به عبادت مىايستد؛ و هر كار كه مىكند توقع دارد كه او را بر آن كار ستايش كنند.و على بن ابراهيم به سند خود روايت كرده است از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كه حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: كسى كه به رياى مردم نماز گزارد او مشرك است؛ و كسى كه زكات به رياى مردم دهد مشرك (722) است؛ و كسى كه روزه به رياى مردم گيرد مشرك است؛ و كسى كه حج به رياى مردم كند مشرك است؛ و هر كه فرموده خداى را براى مردم كند مشرك است؛ و خدا قبول نمىكند عمل ريا كننده را.و كلينى به اسناد خود از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده كه: هر ريايى شرك است. به درستى كه هر كه از براى مردم كار كند مزدش بر مردم است، و هر كه از براى خدا كار كند مزدش بر خداست.و به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه: هر بندهاى كه باطن خود را نيكو كند و نيت خود را درست كند، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا نيكى او را بر خلق ظاهر گرداند؛ و هركه باطن خود را بد دارد، نگذرد روزى چند مگر اينكه خدا بدى او را ظاهر گرداند.و در حديث ديگر فرمود كه: هر كه اندكى از عمل را از براى خدا بكند خدا زياده از آن بر خلق ظاهر سازد؛ و كسى كه بسيارى از اعمال را با تَعَبِ (723) بدن و بيدارى شبها به قصد ريا بكند، البته عمل او را در نظر آن جماعت كه ايشان را منظور داشته سهل و اندك نمايد.و آيات و اخبار در اين باب بسيار است.و علاج ريا به اين نحو مىشود كه: اغراض فاسده و مطالب دنيهاى (724) كه در نفس او مستقر گرديده، قلع نمايد (725) به توسل به جناب اقدس (726) ربانى (727)، و تفكر در فناى اين نشئه فانى (728) و بىاعتنايى مال و جاه و اعتبارات آن، و در اينكه كسى بدون اعانت الهى قادر بر نفع اين كس نيست، و تفكر در عظمت عقوبات و وسعت رحمت و مَثوبات (729) الهى. تا آن كه آن مطالب عظيمه در نظرش عظيم شود و مطلب سهل، بدى و حقارتش بر او مُنكَشف (730) گردد. و الا با وجود اين شهوات (731) در نفس، اخلاص ميسر نيست.چنانچه نقل كردهاند كه: شخصى در پاى درختى نشسته بود و مىخواست مشغول ذكر باشد و با حضور قلب عبادت كند. جانورى چند بر درخت جمع شدند و آوازها بلند كردند. از حضور قلب بازماند. برخاست و متوجه دفع ايشان شد. چون مشغول شد باز جمع شدند، و چندان كه ايشان را مىراند فايده نمىكرد. شخصى رسيد و گفت: اى برادر تا اين درخت باقى است از اين جانوران خلاص ممكن نيست. اگر خلاصى مىخواهى درخت را بركن. چنين كرد و فارغ شد.همچنين در دل آدمى تا درخت محبت دنيا و غير آن ريشه دارد مرغان خواهشها و خيالات را دفع نمىتوان كرد.و اما اغراض صحيحه، يك درجه، درجه اوساط ناس (732) است، و نهايت مرتبه اخلاص ايشان آن است كه عمل خود را از ملاحظه زيد و عمرو (733) و تحصيل (734) مال و منصب مبرا (735) ساخته، غرض اخروى (736) منظور ايشان باشد. و گاه در مقام خوف (737)اند و خوف عظيم بر ايشان غالب است؛ عبادات را از ترس جهنم به جا مىآورند و گاه، رجا (738) بر ايشان غالب است و براى طمع بهشت عبادت مىكنند. و اگرچه خلافى هست در اينكه آيا عبادت ايشان با اين نيت صحيح است يا نه، اما حق اين است كه صحيح است، خصوصا وقتى كه مُنضَم (739) باشد با يكى از معانى كه بعد از اين مذكور خواهد شد. و بنا بر تحقيقى كه گذشت كه به محض خطور بال (740)، نيت درست نمىشود، معلوم است كه تكليف گذشتن از اين مرتبه نسبت به غالب ناس (741) تكليف ما لا يُطاق است.اما اين عبادات در درجه نقص است زيرا كه اين مرد خود را پرستيده فى الحقيقه (742) نه خدا را. زيرا كه مطلبش دفع ضرر از خود است و جلب نفع به سوى خود. بسيار است كه عملى را مىشنوند كه احاديث بسيار وارد شده است كه باعث قرب (743) به خدا مىشود، يا باعث خشنودى خدا مىگردد، مطلقا محرك (744) در نفس ايشان به هم نمىرسد. و اگر بشنوند كه هر كه فلان عمل را به جا مىآورد كاسهاى در بهشت به او مىدهند كه چندين هزار لون (745) طعام در او هست، يا حوريهاى با نهايت جمال به او مىدهند، با نهايت رغبت به جا مىآورند. و اگر كسى را حق سبحانه و تعالى از اين مرتبه نجات بخشد، درجات مختلفه بالاتر از اين هست.اول: عبادت شاكران (746) است، كه ملاحظه نعمتهاى غيرمتناهى الهى باعث عبادات ايشان است. چه، عقل حكم مىكند كه شكر مُنعِم (747) واجب است خصوصا چنين منعمى كه جميع نعمتها منتهى به او مىشود و اصل نعمتها كه وجود است از اوست و جميع اعضا و جوارح و قوا از عطاياى (748) اوست و جميع آسمان و زمين و كواكب (749) و آفتاب و ماه و عرش و كرسى و ملك (750) و جن و وحوش (751) و طيور (752) را از براى منفعت بنىآدم خلق كرده و در هر لحظه بر بدن هر فردى از افراد بشر در حفظ و تربيت و تغذيه و تنميه (753) چندين هزار نعمت دارد، و بر روح محبان و دوستان در هر آنى صدهزار نوع لطف و رحمت از افاضات (754) و هدايات و توفيقات مىفرمايد، و در عين كفران و معصيت، منع لطف خود نمىفرمايد.چنانچه در خبر آمده كه: خدا با هر يك از بندگان به نوعى لطف مىفرمايد كه گويا بغير اين بنده بندهاى ندارد و هزارگونه احتياج به او دارد؛ با آن كه خالق جميع بندگان و بىنياز از عالميان است. و بنده با خداوند به نوعى سلوك (755) مىنمايد كه گويا خدايان ديگر دارد و به او هيچ احتياج ندارد؛ با اينكه خداوندى بجز او ندارد و مالك ضرر و نفع او بغير او نيست.و از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه: جمعى عبادت الهى كردند براى رغبت (756) در ثواب. اين عبادت تاجران است. و جمعى عبادت الهى كردند از ترس عذاب. اين عبادت غلامان است. و جمعى عبادت خدا كردند براى شكر او. اين عبادت آزادان است.و به سند معتبر از حضرت امام رضا صلواتالله عليه منقول است كه: اگر خدا مردم را اميدوار نمىگردانيد و نمىترسانيد به بهشت و دوزخ، هر آينه (757) بر مردم واجب بود كه او را اطاعت كنند و عصيان او ننمايند براى تفضل (758) و احسانهايى كه نسبت به ايشان كرده است، و براى نعمتهايى كه بيش از استحقاق به ايشان كرامت فرموده است.و تفكر در آلا (759) و نعماى (760) الهى نهايت ندارد، كما قال تعالى (761): و ان تعدوا نعمهالله لا تحصوها. (762) و اين تفكر از اعظم عبادات است و موجب مزيد (763) محبت و قرب و داعى و باعث بر فعل عبادات، و صارف (764) از مَنهيات (765) و محرمات است.دويم: عبادت جمعى است كه باعث ايشان بر عبادت، تحصيل قُرب حضرت بارى جل شأنه (766) است. و مراد از قرب، نزديكى مكانى و زمانى نيست زيرا كه خداوند عالميان از مكان و زمان منزه است.و قرب الهى را معانى بسيار است. به بيان دو معنى در اين رساله مختصره اكتفا مىنمايد: يكى قرب به حسَب (767) مرتبه (768) و كمال است. يعنى كه چون حضرت واجب الوجود (769) كامل من جميع الجهات (770) است و نقص در ذات و صفات او به هيچ وجه راه ندارد و ممكن (771) تمام، نقص و عجز و ناتمامى است و از اين جهت نهايت تقابل (772) و تبايُن (773) در ميان واجب و ممكن حاصل است و هر چند يك نقص از نقايص خود را ازاله مىنمايد (774) و از فياض على الاطلاق (775) كمالى از كمالات بر او فايض (776) مىگردد، او را فىالجُمله (777) نزديكى معنوى به هم مىرسد. چنانچه اگر دو كس با يكديگر در اخلاق، تضاد (778) و تباين داشته باشند مىگويند كه از يكديگر بسيار دورند، و اگر يكى از ايشان اخلاق ديگرى را كسب كند مىگويند كه به او پارهاى نزديك شد. اگرچه صفات واجب و ممكن را به يكديگر ربطى نيست و كمالات ممكن به صدهزار نقص آميخته است اما بلاتشبيه يك نوع آشنايى و ارتباطى به هم مىرساند (779) كه از او به قُرب تعبير مىتوان نمود. و چون عبادات ظاهره لطف است در عبادات باطنه (780)، و هر عبادتى مورث (781) تكميل كمال و خُلقى است در نفس (782) پس ممكن است كه در عبادت، منظور آدمى تحصيل اين امر باشد.و درجات و مراتب اين قرب نامتناهى (783) است و تفصيل اين معنى انشاء الله در مقام ديگر بيان شود.و معنى ديگر قرب به حسب تذكر و محبت و مصاحبت معنوى است چنانچه اگر كسى در مشرق باشد و دوستى از او در مغرب باشد و پيوسته اين دوست در ذكر محبوب خود باشد و از خاطر او محو نشود و به زبان، نشر كمالات او نمايد و به اعضا و جوارح، مشغول كارهاى او باشد، به حسب قرب معنوى به او نزديكتر است از بيگانه، يا دشمنى كه در پهلوى او نشسته باشد.و ظاهر است كه از كثرت عبادت و ذكر، اين معنى به حصول مىآيد. (784) سيم: عبادت جمعى است كه باعث (785) ايشان حياى از خداوند عالميان است. و اين درجه كسى است كه به نور ايمان دل او منور شده و حسن (786) طاعات (787) و قُبح (788) سيئات (789) كماهى (790) بر او ظاهر گرديده و در مقام معرفت به درجه كمال رسيده. پيوسته در ياد خداوند خود است و هميشه متذكر اين معنى هست كه خداوند عالميان بر دقايق امور و ضماير نيات (791) او مطلع است و عظمت و جلال الهى پيوسته بر دل او جلوهگر است.و اين معنى باعث اوست بر فعل طاعات و ترك منهيات (792). چه، ظاهر است كه اگر كسى مُلازمى (793) يا غلامى داشته باشد كه از او هيچ باك نداشته باشد و خوف ضررى و توقع نفعى از او نداشته باشد، در حضور او بسيارى از معاصى (794) را شرم مىكند كه بهجا آورد. پس چنين كسى كه در مقام مُراقبه (795)، چنين خداوندى را حاضر داند و پيوسته در ياد او باشد، چگونه معصيتى يا ترك طاعتى از او صادر تواند شد، مگر اينكه از اين مرتبه بازماند و غفلت ديده بصيرت او را كور گرداند.چنان كه منقول است كه: حضرت لقمان به فرزند خود فرمود كه: اى فرزند اگر خواهى معصيت خدا كنى مكانى پيدا كن كه خدا در آنجا نباشد.و به اسانيد معتبره (796) از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه فرمود كه: از خداوند خود حيا بداريد چنانچه حق حيا و شرم است. صحابه گفتند كه: چه كار كنيم كه حيا به عمل آمده باشد؟ فرمود كه: اگر خواهيد كه چنين باشيد بايد كه هميشه اجل (797) شما در برابر ديده شما باشد، و سر را و آنچه در سر است از چشم و گوش و زبان و غير آنها از معصيت الهى باز داريد، و شكم را از حرام نگاه داريد، و فرج (798) را از محرمات (799) منع نماييد، و ياد كنيد قبر را و پوسيده شدن و خاك شدن در قبر را. و كسى كه آخرت را خواهد بايد كه زينت زندگانى دنيا را ترك نمايد.و عبارت اين حديث ابوذر بر اين معنى بسيار منطبق است هر چند بر معانى ديگر نيز منطبق مىشود.چهارم: عبادت جمعى است كه لذت عبادت را يافتهاند و كمال بندگى را فهميدهاند و عقل ايشان مصفا (800) شده و نفس ايشان نور يافته، با عقل موافق گرديده و شهوات نفسانى مُنكَسِر (801) و شكسته گشته. هيچ لذتى را بر طاعت و فرمانبُردارى ترجيح نمىدهند و هيچ المى (802) نزد ايشان بدتر از ارتكاب معصيت نيست زيرا كه قباحت گناه را چنانچه بايد دانستهاند. در اصل عبادت، مزد خود را مىيابند و لذت خود را مىبرند و سختيها و مشقتهاى عبادت بر ايشان گواراست. بهشت خود را عبادت مىدانند و جهنم خود را معصيت. از هر عبادتى لذتى مىبرند كه فوق لذات عالميان است، و در هر قطرهاى از قطرات آب ديده بهرهاى مىبرند؛ از يك قطره لذت خوف مىيابند، و از يك قطره لذت شوق، و از قطره ديگر لذت رجا و اميد بى انتها.چنانچه به سند صحيح از حضرت امامالعارفين (803) جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام مروى است (804) كه: حضرت رسالت پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: بهترين مردمان كسى است كه عاشق عبادت شده باشد و دست در گردن آن درآورده باشد و محبانه آن را در بر گرفته باشد و محبت بندگى در دل او جا كرده باشد و به جميع بدن و اعضا و جوارح مباشر (805) آن شده باشد و به سبب عبادت، خود را از جميع كارهاى دنيا فارغ ساخته باشد و به سبب آن پروا نداشته باشد كه روزگار او به آسانى يا به دشوارى.و صاحب اين مرتبه را از لذات جسمانى چندان لذتى نباشد، بلكه در بهشت نيز عمده لذت او از عبادت و قرب باشد.چنانچه از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه منقول است (806) كه: خداوند عالم مىفرمايد كه: اى بندگان بسيار تصديق كننده كه تصديق پيغمبران من چنانچه بايد كردهايد و فرمان مرا قبول نمودهايد! تنعم نماييد (807) و لذتها ببريد از عبادت من در دنيا؛ به درستى كه به عبادت تنعم خواهيد كرد در آخرت.اى عزيز چنانچه در بدن آدمى حواس جسمانيه هست كه به آن تميز در ميان محسوسات مىنمايد (808)، در روح آدمى نيز مثل آن هست كه به آن تميز ميان حقايق و معانى مىكند. و چنانچه حواس جسمانى به آفتها از كار خود باز مىماند، حواس روحانى را نيز آفتها مىباشد، مثل آن كه ذائقه (809) صحيح (810)، نيك و بد مطعومات (811) را مىشناسد و چون بيمار شد و مزاج (812) او از اعتدال منحرف شد، شيرين در ذائقه او تلخ مىنمايد و بر ذائقه او اعتماد نمىماند. همچنين روح و عقل آدمى تا به شهوات جسمانى آفت نيافته، در ذائقه او اعمال نيكو و اخلاق پسنديده، لذيذ و خوش آينده است و اطوار قبيحه (813) و اعمال شنيعه (814) از زهر در كام او ناگوارتر است.و چنانچه ديده سر تا صحيح است بر او اعتماد مىشايد و چون سبل (815) بر او پرده انداخت نيك و بد را نمىشناسد، همچنين ديده جان تا به نور ايمان روشن است حق را چنانچه بايد مىبيند و باطل را مىشناسد. و چون سبل معاصى و بديها نور آن را مستور (816) گردانيد، بد را نيك مىبيند و نيك را بد مىداند و نيك و بد را به شهوتهاى نفس مىشناسد.لهذا از طاعت گريزان است و معصيت را خواهان. و همچنين نظير هر حاسه (817) از حواس در روح آدمى هست، و صحت و بيمارى مىدارد.و انشاءالله (818) در محل ديگر تحقيق معنى قلب و نور و ظلمت آن و كورى و بينايى آن بيان خواهد شد.پنجم: عبادت محبان (819) است كه به سبب كثرت عبادت و بندگى به درجه محبت كه اعلاى درجات كمال است رسيدهاند بلكه محبوب معشوق حقيقى گرديدهاند. چنانچه حق سبحانه و تعالى در وصف حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و اولاد اطهار او (820) مىفرمايد كه: يحبهم و يحبونه (821) يعنى: خدا ايشان را دوست مىدارد، و ايشان خدا را دوست مىدارند. و هرگاه محبت كسى در دل قرار گرفت و كارفرماى بدن او شد، ديگر، باعث (822) اعمال او، بغير محبت چيزى نيست و بغير رضاى محبوب، چيزى نمىخواهد. و اگر در بهشت باشد و رضاى محبوب نباشد آن را جهنم خود مىداند، و اگر در جهنم باشد و با رضاى دوست باشد آتش را گل و ريحان (823) مىداند. چنانچه حضرت خليلالرحمن (824) در مقام خُلت (825) و محبت، آتش نمرود (826) چون با رضاى دوست بود، در نظر او از گل و لاله خوشنماتر بود. و به اين سبب خدا آتش را براى او باغ و بستان كرد، و اگر ريحان نمىشد هم در نظر او از شقايق و ارغوان بهتر مىنمود.نمىبينى كه جاهلى (827) در عشق مَجاز (828) به مرتبهاى مىرسد كه اگر عبادت مىكند معشوق را مىخواهد، و اگر معصيت مىكند براى معشوق مىكند، و در خدمت معشوق هرگز به خاطر او نمىرسد كه از او نفعى به من خواهد رسيد يا زرى به من خواهد بخشيد. و اگر به بازار مىرود براى اين مىرود كه شايد او را ببيند، و اگر به باغ مىرود به ياد او مىرود. و محرك او در جميع كارها همان محبت فاسد (829) است.همچنين محبت محبوب حقيقى بر كسى كه غالب شد جميع كارهاى او مَنوط (830) به همان محبت است، و بهشت و دوزخ در آن مقام منظور نيست، بلكه بهشت را براى اين مىخواهد كه دوست آن را مىخواهد، و جهنم را براى آن دشمن دارد كه دوست آن را نمىخواهد.چنانچه امامالمحبين (831) اميرالمؤمنين عليهالسلام در دعاى كميل مىفرمايد كه: الهى اگر مرا به جهنم درآورى و از دوستان خود جدا گردانى، اگر بر عذاب صبر كنم، چگونه بر فِراقِ (832) تو صبر نمايم؟ و اگر بر گرمى آتش شكيبايى نمايم، چگونه تاب آورم جدايى از كرامتها (833) و لطفهاى تو را؟ و كسى كه در اين مرتبه از محبت باشد نزديك گناه نمىگردد كه پسنديده محبوبش نيست، و طاعت را به جان براى محبوب مىكند و مزد منظورش نيست و محبت، خواب و غفلت را بر او حرام كرده.چنانچه محبوب رب (834) العالمين (835) جعفر بن محمد عليهالسلام مىفرمايد كه: دوست خدا نيست آن كه معصيت خدا مىكند. بعد از آن شعرى فرمودند كه مضمونش اين است كه: تو معصيت الهى مىكنى و محبت او را اظهار مىنمايى! بسيار دور است كار تو از گفتار تو! اگر در محبت او راستگو بودى، فرمان او را ترك نمىكردى. به درستى كه دوست، مطيع دوست خود مىباشد.و ايضا به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه فرمود كه: مردم عبادت الهى را بر سه وجه مىكنند: جمعى عبادت را از براى طمع ثواب مىكنند، و اين عبادت حريصان است كه حرص و خواهش لذات موجب بندگى ايشان شده. و طايفه ديگر عبادت را از ترس آتش مىكنند. اين عبادت غلامان است كه از ترس سياست آقا كار مىكنند. وليكن من عبادت خدا را براى محبت او مىكنم، و اين عبادت كِرام (836) و بزرگواران است. و اين مرتبه ايمنى است، چنانچه حق تعالى مىفرمايد: و هم من فزع يومئذ ءامنون (837): ايشان از ترس روز قيامت ايمناند. و مىفرمايد كه: بگو (اى محمد) كه اگر خدا را دوست مىداريد پيروى من بكنيد تا خدا شما را دوست دارد و گناهان شما را بيامرزد. (838) پس فرمود كه: كسى كه خدا را دوست مىدارد خدا او را دوست مىدارد. و هر كه خدا او را دوست داشت، او از ايمنان است يعنى در دنيا از شر شياطين و هواهاى نفسانى ايمن است، و در قيامت از خوف و بيم عذاب الهى نجات دارد.و ايضا از آن حضرت مروى است كه: خداوند عالميان به حضرت موسى بن عِمران على نبينا و آله و عليهالسلام (839) وحى فرمود كه: اى پسر عمران دروغ مىگويد كسى كه گمان مىبرد كه مرا دوست مىدارد، و چون شب شد به خواب مىرود و از من غافل مىشود. آخر نه هر دوستى مىخواهد كه با محبوب خلوت كند؟ اينك من - اى پسر عمران - مطلعم بر احوال دوستان خود و نظر لطف به سوى ايشان دارم. چون پرده شب ايشان را فرو گرفت ديده دلهاى ايشان را مىگشايم و عقوبتهاى (840) خود را در برابر ديدههاى ايشان مىدارم. با من به نحوى مخاطبه (841) مىنمايند كه گويا روبهرو با من سخن مىگويند، و گويا مرا مىبينند و حاضرانه با من سخن مىگويند. اى پسر عمران از دل خود خشوع (842) و رقت (843) براى من بياور، و بدن خود را براى من شكسته و خاضع گردان، و از ديدههاى خود در تاريكى شب آب بريز، و مرا بخوان كه من به تو بسيار نزديكم.و رتبه محبت كه اشرف سعادات است مراتب مختلفه دارد. و به اين درجه عليه فايز نمىتوان شد مگر به عبادت و بندگى و متابعت شريعت مقدس نبوى.و از جمله بواعث (844) محبت، تفكر در نعمتهاى منعم حقيقى است. و چنانچه محبتهاى بشرى به بسيارى الطاف و مهربانى محبوب در تزايد (845) مىباشد، همچنين عشق حقيقى، به تفكر در نعمتها و لطفهاى معشوق حقيقى كه در هر لحظه صدهزار نوع از آن بر هر فردى از افراد مخلوقات دارد، زياده مىگردد.چنانچه منقول است از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود به اصحاب خود كه: خدا را دوست داريد براى نعمتهايى كه روزى شما گردانيده، و مرا دوست داريد از براى خدا، و اهل بيت مرا دوست داريد براى من.و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليهالسلام مروى است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان به همراز (846) خود موسى بن عمران وحى فرمود كه: اى موسى مرا دوستدار و مردم را دوست من گردان. موسى گفت: خداوندا من تو را محبم و به دوستى تو فايز (847) گرديدهام؛ مردمان را چگونه دوست تو گردانم؟ فرمود كه: نعمتهاى مرا به ايشان بخوان (848) و احسانهاى نامتناهى مرا به ياد ايشان بياور. چون بدانند كه جميع نعمتها و كمالات و مرغوبات (849) از من است و از جانب من به ايشان رسيده غير مرا ياد نكنند و پيوسته در ياد من باشند.و شيخ طوسى عليهالرحمه در كتاب امالى از حضرت موسى بن جعفر از آباى (850) كرام او صلواتالله عليهم (851) روايت نموده كه: روزى حضرت رسول صلىالله عليه و آله در مسجد نشسته بودند با جمعى از صحابه، كه در ميان ايشان بودند ابوبكر (852) و ابوعُبَيده (853) و عمر (854) و عثمان (855) و عبدالرحمن (856)، و دو كس از قُراء صحابه (857): عبدالله بن ام عَبد (858) و ابى بن كَعب (859). پس عبدالله سوره لقمان را خواند تا به اين آيه رسيد كه: و أسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه. (860) و ابى سوره ابراهيم را خواند و به اين آيه رسيد كه: و ذكرهم بأيام الله ان فى ذلك لأيات لكل صبار شكور. (861) حضرت فرمود كه: مراد از ايام الهى (862) كه مرا امر فرموده است كه به ياد مردم بياورم، نعمتها و احسانها و امثال و حكمتها و بلاهاى اوست.پس متوجه صحابه شد و فرمود كه: بگوييد كه كدام است اول نعمتى از اين نعمتها كه خداوند عالميان شما را به تذكر آنها امر فرموده؟ هر يك از ايشان نعمتى از نعمتها را گفتند از انواع خورشها و پوششها و فرزندان و زنان و غير آنها. چون ايشان ساكت شدند، به جانب حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام التفات نمود و فرمود كه: اى ابوالحسن (863) تو نيز بگو. حضرت فرمود كه: پدرم و مادرم فداى تو باد! من چگونه بيان كنم در حضور تو امرى (864) را و حال آن كه خدا ما را به تو هدايت فرموده و جميع علوم و كمالات را به وسيله تو به ما فرستاده.حضرت رسول فرمود كه: بايد گفت كه كدام نعمت اول نعمتهايى است كه خدا به تو كرامت فرموده؟ حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: اول نعمتها نعمت ايجاد است، كه من هيچ نبودم، و مرا از كَتمِ عدم (865) به وجود آورد. فرمود كه: راست گفتى؛ دويم كدام است؟ فرمود كه: دويم آن است كه احسان فرمود و مرا از جمله صاحبان حيات و زندگانى مقرر فرمود و مانند جمادات و نباتات نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ سيم را بگو. فرمود كه: سيم آن كه مرا به بهترين صورتها كه صورت انسان است خلق فرمود و به صورت حيوانات خلق نفرمود. گفت: راست گفتى؛ چهارم را بگو. فرمود كه: چهارم آنكه براى من حواس ظاهره و باطنه مقرر ساخته. فرمود كه: راست گفتى؛ پنجم را بگو. فرمود كه: پنجم آنكه قواى عقلانى (866) و مشاعر روحانى (867) به من داد و بر ساير حيوانات مرا به آن زيادتى بخشيد. فرمود كه: راست گفتى: ششم را بگو. فرمود كه: ششم آن است كه مرا به دين حق هدايت نمود و از گمراهان نگردانيد. فرمود كه: راست گفتى؛ هفتم را بگو. فرمود كه: هفتم آنكه در آخرت براى من زندگانى مقرر فرموده كه نهايت ندارد. فرمود كه: راست گفتى؛ هشتم كدام است؟ فرمود كه: هشتم آن است كه مرا مالك گردانيده و بنده كسى نگردانيده.فرمود كه: راست گفتى؛ نهم را بگو. فرمود كه: نهم آن است كه آسمان و زمين و آنچه در آنهاست و در ميان آنهاست از خلايق، براى من خلق كرده و مُسَخر (868) من گردانيده كه براى من در كارند. (869) فرمود كه: راست گفتى؛ دهم را بگو. گفت: دهم آنكه ما را مرد خلق كرده و بر زنان استيلا و زيادتى داده. (870) فرمود كه: راست گفتى. بعد از اين ديگر چه نعمت است؟ فرمود كه: يا نبىالله (871) نعمت الهى بسيار است و همه نيكو و طيب (872) و به شمردن، احصاى (873) آنها نمىتوان نمود.حضرت رسول صلىالله عليه و آله تبسم نمود و فرمود كه: گوارا باد تو را حكمتهاى الهى.گوارا باد تو را علوم نامتناهى (874) اى ابوالحسن. تويى وارث علم من، و تو بيان خواهى كرد از براى امت من آنچه در آن اختلاف نمايند. كسى كه تو را براى دين تو دوست دارد و پيروى راه تو بكند او هدايت يافته است به راه راست؛ و كسى كه از هدايت تو به جانب ديگر ميل كند و تو را دشمن دارد و تنها بگذارد، در قيامت هيچ بهرهاى از رحمت الهى نداشته باشد.و از جمله دواعى محبت (875)، بسيارى عبادت و ذكر است و پيوسته صفات كماليه الهى (876) را منظور نظر داشتن. و اين معنى ظاهر است كه هر چند ياد كسى بيشتر مىكنند، محبت او بيشتر در خاطرش مستقر مىشود، خصوصا در هنگامى كه با تفكر در صفات كماليه الهى مُنضَم (877) باشد.و فضيلت ذكر و شرايط و فوايد آن و افضليت ذكر و تفكر بر يكديگر، بعد از اين انشاءالله بيان خواهد شد.ششم: عبادت عارفان است كه باعث (878) ايشان بر عبادت، كمال معبول است و آن كه او سزاوار عبادت است.چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه فرمود كه: ما عبدتك خوفا من نارك، و لا طمعا فى جنتك. و لكن وجدتك أهلا للعباده فعبدتك. يعنى: نپرسيدم تو را از ترس آتش تو، و نه از براى طمع در بهشت تو، وليكن تو را سزاوار پرستيدن يافتم، پس عبادت (879) كردم. و اين درجه اعلاى درجات مقربان (880) است. و كسى اين دعوى (881) مىتواند نمود كه فريب از نفس (882) خود نخورده باشد و يقين داند كه اگر نام بهشت و دوزخ نشنيده بود هم عبادت را چنين كه الحال مىكند مىكرد، بلكه اگر - و العياذ بالله (883) - عبادت كننده را به جهنم مىكردند چون معبود را سزاوار عبادت مىداند ترك نمىكرد.و بدان كه مراتب نيات، غيرمتناهى است چنانچه مراتب كمالات نهايت ندارد. و صاحب هر مرتبهاى در خور مرتبه خود نيتى دارد كه اعمالش منوط (884) به همان نيت است و هر درجهاى شاهدى و گواهى چند از اطوار و اخلاق دارد كه دعواى (885) مدعى و كمال واقعى به آنها ممتاز (886) مىشود.$$فايده (887)$$$ اگر كسى گويد كه: از تحقيقات سابقه چنين معلوم مىشود كه مقربان را بهشت چندان منظور (888) نمىباشد و از جهنم چندان بيم نمىباشد. پس اين تضرعات (889) و مبالغات (890) كه در دعاها از براى طلب بهشت وارد شده و آثار خوف جهنم و عذاب كه از اطوار (891) انبيا و ائمه عليهمالسلام مفهوم مىشود چه معنى دارد؟، بنده را در اين مقام معنى لطيفى به خاطر رسيده كه تا كسى بهرهاى از معنى محبت نداشته باشد اذعان نمىنمايد. (892) بدان كه بهشت را ظاهرى و باطنى و صورتى و معنيى مىباشد، و هر كسى از بهشت به لذتى مخصوص است و از يك ميوه بهشتى با يك طعم، صد هزار لذت متصور (893) است كه هر فردى از آنها التذاذ مىيابند (894).يك شخص همت او مقصور (895) است بر خوردن مطعومات لذيذه و كامش شيرين مىشود و بغير اين لذت جسمانى، ديگر چيزى نمىيابد. ديگرى كه يك قدرى از عظمت منعم خود شناخته همين شيرينى در كام او لذيذتر است و تفكر مىنمايد كه مرا نزد آن خداوند رتبهاى هست كه چنين ميوه شيرينى براى من خلق كرده و به من عطا فرموده. پس كام جسم و كام روحش هر دو شيرين شده. ديگرى از اين ميوه، همين شيرينى مىيابد، كه محبوب حقيقى از من راضى شده، و اين ميوه از لطف او به من رسيده. چنانچه در اخبار وارد شده كه اعلاى لذت اهل بهشت مرتبه رضوان (896) است كه نويد خشنودى الهى به ايشان مىرسد.و اگر توضيح اين مطلب را خواهى، تمثيلى (897) از براى تو بيان كنم: مثلا اگر پادشاهى خوان (898) نقلى (899) در پيش خود گذارد و بار عام دهد و هر كس را يك نقل عطا كند، آن گداى دريوزهگر (900) كه همت او همين نقل گرفتن است، همين لذت ماليت اين نقل را مىيابد و شادى كه دارد از همين است كه اگر اين را نمىگفتم فلسى (901) به بهايش مىبايست داد و خريد و كام خود را شيرين كرد. اگر قنادى هم نقل را به او دهد همان فرح (902) او را حاصل مىشود.و يكى از اوساط ناس (903) كه اين را مىگيرد، از اين معنى هم التذاذى دارد كه پادشاه مرا طلبيد و نقل به من داد.و كسى از ارباب مناصب جزو (904) كه مىگيرد، چون به كارش مىآيد در استقلال منصبش (905) بيشتر محظوظ (906) مىشود تا به مرتبه آن مقربى مىرسد كه لذت قرب و انس (907) پادشاه را يافته. اين لطف نزد او با مُلك دنيا برابر است با آن كه در خانه خود اگر انواع تنقلات باشد نگاه نمىكند.و اين مراتب در نعمتهاى دنيا نيز مىباشد، كه شكمپرستان لذت جسمانى مىبرند و مقربان، لذت معنوى و توجه دوست از آن مىيابند. لهذا دردها و المهايى (908) كه از جانب دوست به ايشان مىرسد از انگبين (909) در كام جان ايشان شيرينتر است.و چنانچه در اين مايدههاى (910) جسمانى اين تفاوت مراتب مىباشد، در مايدههاى روحانى نيز اضعاف اين مىباشد، چنانچه آيات قرآنى كه موايد (911) علوم ربانى است، هر كسى را در خور فهم خود از آن بهرهاى است كه ديگرى را از آن خبر نيست.اى عزيز هر كه كامل است، بهره او از همه چيز كامل است، و ناقص، از كمال هر نعمتى مرحوم است. فقير خداشناس از لقمه نان خشك لذتى مىبرد كه غنى مرحوم، از الوان نعمتهاى (912) خود نمىبرد. و همچنين در آلام (913) عذابهاى الهى بر اين قياس است. اگر بر فرض محال دوست خدا را به جهنم كنند، از آتش حرمان (914) مىسوزد نه از آتش سوزان. پس چون جهنم جاى محرومان و سراى مهجوران (915) است، تضرع (916) و استغاثه (917) مىنمايد و از آن گريزان است.و اين معانى در مراتب عشق مَجاز بر جميع خلق ظاهر است كه اگر جدا از دوست در گلستان با انواع نعمتها باشد نزد او جهنم است و چوب لطف دوست هر چند بدنش را مجروح سازد، نزد او از نيشكر شيرينتر است. رزقنا الله و جميع المؤمنين الوصول الى درجات الكاملين بمحمد و آله الطاهرين (918)
فصل چهارم: در حضور قلب است
بدان كه يك شرط ديگر از شرايط عبادت كه اين فقره جامعه (919) به آن اشاره دارد حضور قلب (920) است. و عبادت بدون حضور قلب ناقص است و مقبول درگاه الهى نيست و باعث كمال و قرب نمىگردد. بلكه اگر نه فضل شامل كريم علىالاطلاق مىبود، مىبايست كه آدمى در عبادتى كه بىحضور قلب باشد مستحق عقاب (921) گردد. چنانچه اگر كسى در حضور پادشاهى سخن گويد و با آن پادشاه در مقام مخاطبه و مكالمه باشد و خاطرش مطلقا متوجه او نباشد و متوجه امور ديگر باشد، و آن پادشاه از ضمير (922) و اطلاع داشته باشد، البته مستوجب سياست بليغ (923) مىگردد زيرا كه پادشاه را حقير شمرده و اعتنا به شأن او نكرده.چنانچه خداوند عالميان مىفرمايد كه: قد أفلح المؤمنون. الذين هم فى صلاتهم خاشعون (924): به تحقيق كه رستگار شدند مؤمنانى كه در نماز خود با خشوع (925)اند. و خشوع دل آن است كه به ياد خداوند خود باشد و به غير ذات مقدس او به چيزى ملتفت نشود و غير را از خاطر بيرون كند.و خشوع ساير اعضا و جوارح آن است كه هر يك به آن كارى كه مأمور شدهاند مشغول باشند و آدابى كه در هر عضوى از اعضا از شارع (926) مقرر گرديده ترك ننمايند.چنانچه نظر را فرمودهاند كه در هر حالتى بايد كه بر موضعى خاص باشد، و دست را فرمودهاند كه در هر حالى بر وضعى مخصوص باشد.و خشوع جميع اعضا تابع خشوع قلب (927) است.چنانچه منقول است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله شخصى را ديد كه در نماز با ريش خود بازى مىكرد، فرمود كه: اگر دل اين مرد خاشع بود و با خدا بود، اعضا و جوارح او نيز به كار خدا مشغول بودند.و اين معنى به حسب تجربه ظاهر است.و بدان كه هر مملكتى را پادشاهى مىباشد كه جميع رعيت (928) تابع او مىباشند، و پادشاه ملك (929) بدن و امام و پيشواى ساير اعضا و قوا قلب است. چون دل متوجه خدا شد اعضا تابع اويند و پيروى او مىنمايند. و اين است يك معنى آن حديث كه: صلوه المؤمن وحده جماعه. يعنى: نماز مؤمن به تنهايى جماعت است. زيرا كه دل او با خداست و مقتداى (930) ساير جوارح است و جوارح به آن اقتدا مىنمايند. (931) و بدان كه نماز بىحضور قلب اگر آدمى را از جهنم خلاصى دهد، اما به درجات عاليه كمالات نمىرساند و پسنديده درگاه حق نيست.چنانچه از حضرت رسول صلىالله عليه و آله منقول است كه: نماز، مقبول نيست مگر با حضور قلب.و از حضرت صادق عليهالسلام مروى است كه: هر كه دو ركعت نماز بگزارد و بداند كه چه مىگويد (يعنى قرائت و اذكارى كه مىخواند متوجه معانى آنها باشد) چون از نماز فارغ شود بر او گناهى نمانده باشد.و از حضرت باقر علوم الاولين و الاخرين (932) عليهالسلام منقول است كه: به درستى كه بالا مىبرند از نماز بعضى بندگان نصف آن را، و از بعضى ثلث (933) و از بعضى ربع (934) و از بعضى خمس (935). و بالا نمىبرند و به درجه قبول نمىرسانند مگر آنچه را با حضور قلب كرده باشد.وليكن مأمور شدهاند بندگان به اداى نوافل (936) تا به سبب آن تمام سازند نقصهاى نماز فريضه را.و منقول است از حضرت جعفر بن محمد صلواتالله عليه كه: رغبت به ثواب و خوف از عقاب در دلى جمع نمىشود مگر اينكه بهشت او را واجب مىشود. پس چون متوجه نماز شوى روى دل خود را به سوى خداوند خود بگردان. به درستى كه هر مؤمنى كه در نماز دل خود را با خدا دارد خدا دلهاى مؤمنان را به سوى او مايل گرداند، و با اين معنى بهشت را نيز براى او لازم گرداند.و از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: حضرت رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: چون بنده مؤمن به سوى نماز برمىخيزد خداوند عالم نظر رحمت به سوى او مىافكند و روى لطف و احسان به سوى او مىدارد، و رحمت از بالاى سرش تا آسمان بر او سايه مىاندازد، و ملائكه بر گرد او احاطه مىنمايند تا آفاق آسمان (937). و ملكى را موكل (938) مىسازد حق تعالى (939) كه بر بالاى سر او ايستاده مىگويد كه: اگر بدانى كه منظور نظر رحمت كيستى و با كه مناجات مىكنى، هر آينه به غير او التفات ننمايى (940) و هرگز از جاى نماز حركت نكنى.و از حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهالسلام منقول است كه: بنده چون در نماز خود التفات به جايى مىنمايد يا به رو يا به چشم يا به دل، حق سبحانه و تعالى او را ندا مىكند كه: اى بنده من به سوى كه التفات مىنمايى؟ آيا التفات به جانب كى مىنمايى كه از من بهتر باشد از براى تو؟ پس چون سه مرتبه التفات از او صادر شود حق تعالى نظر لطف از او برمىدارد و بعد از آن ديگر نظر به جانب او هرگز نمىافكند. (941) و اخبار در اين باب بسيار است.و حضور قلب در صلات (942) نيز تابع حالت آدمى است و هر چند اين كس در مراتب يقين و معرفت كاملتر مىشود و عظمت معبود را بيشتر مىشناسد، آداب عبادت از او بيشتر صادر مىشود و در مقام بندگى خاضعتر و ذليلتر مىباشد.چنانچه جعفر بن احمد القمى (943) روايت كرده كه: حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون به نماز مىايستادند رنگ مبارك آن حضرت متغير مىشد (944) از خوف الهى، و از سينه آن حضرت صدايى مانند صداى ديگى كه در جوش باشد مىشنيدند.و منقول است كه: چون وقت نماز داخل مىشد، حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه اندام مباركش به لرزه مىآمد و از رنگ به رنگ مىگرديد. مىپرسيدند كه: چه مىشود شما را؟ مىفرمود كه: رسيد هنگام اداى امانتى كه بر آسمان و زمين عرض كردند و آنها ابا كردند و ترسيدند، و آدمى متحمل آن شد (يعنى بار تكليف). پس نمىدانم كه چون متحمل اين بار شدهام نيك ادا خواهم كرد يا نه. (945) و در روايات معتبره وارد است (946) كه: حضرت امام حسن صلواتالله عليه چون متوجه وضوى نماز مىگرديد، مفاصل بدنش مىلرزيد و رنگ مباركش به زردى مايل مىشد. از آن حضرت از علت اين حال سؤال نمودند. فرمود كه: حق و لازم است بر هر كس كه نزد خداوند عرش عظيم (947) به بندگى ايستد آن كه رنگش زرد شود و بندهايش از بيم او به لرزه درآيد.و منقول است كه: حضرت سيدالساجدين (948) صلواتالله عليه روزى در نماز ايستاده بودند و حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه كودك بود و چاهى بسيار عميق در خانه آن حضرت بود. حضرت امام محمد باقر عليهالسلام به كنار چاه آمد كه نظر نمايد، در آن چاه درافتاد. مادر چون آن حال مشاهده نمود به سوى چاه آمد و بر خود مىزد و فرياد مىكرد و استغاثه مىنمود (949) و گفت: يابن رسولالله (950) فرزندت غرق شد. و آن حضرت در نماز مطلقا التفات نمىفرمود و حال آن كه صداى اضطراب (951) فرزند در چاه به گوش آن حضرت مىرسيد.چون بسيار به طول انجاميد مادر از روى اضطراب گفت: اى اهل بيت رسالت دلهاى شما بسيار سنگين است. باز حضرت التفات نفرمود تا نماز را با آداب مستحبه تمام به جا آورده فارغ گرديد. پس به نزد چاه آمد و به اعجاز، دست در آن چاه عميق دراز كرده حضرت امام محمد باقر عليهالسلام را بيرون آورد. و آن حضرت خنده مىكرد و سخن مىفرمود، و جامه آن حضرت تر نشده بود. پس فرمود كه: فرزندت خود را بگير اى ضعيفهاليقين به خدا (952).مادر حضرت امام محمد باقر از سلامت بودن فرزند بخنديد و از تنبيه (953) آن حضرت به گريه درآمد. حضرت فرمود كه: بر شماها ملامتى نيست. نمىدانى كه من در خدمت خداوند جبارى (954) ايستاده بودم كه اگر رو از جانب او به ديگرى مىگردانيدم و به غير او توسل مىنمودم، روى لطف خويش از جانب من مىگردانيد؟ و بغير او از كه توقع رحمت مىتوان داشت؟ (955) و صاحب كتاب حليلهالاولياء (956) روايت نموده كه: چون حضرت امام زين العابدين عليهالسلام از وضو فارغ مىشدند و اراده نماز مىفرمودند، رعشه (957) در بدن و لرزه بر اعضاى آن حضرت مُستولى (958) مىشد. چون سؤال مىنمودند مىفرمود كه: واى بر شما! مگر نمىدانيد كه به خدمت چه خداوندى مىايستم و با چه عظيمالشأنى (959) مىخواهم مناجات كنم؟ و در هنگام وضو نيز اين حالت را از آن حضرت نقل كردهاند.و روايتى وارد شده كه فاطمه دختر حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه روزى جابر بن عبدالله انصارى را طلبيد و گفت: تو از صحابه كبار (960) حضرت رسولى و ما اهل بيت را حق بر تو بسيار است. و از بقيه (961) اهل بيت رسالت همين على بن الحسين مانده. و او بر خود جور (962) مىنمايد در عبادت الهى، و پيشانى و زانوها و كفهاى او از بسيارى عبادت پينه كرده و مجروح گشته، و بدن او نحيف (963) شده و كاهيده (964). از او التماس (965) نما كه شايد پارهاى تخفيف دهد (966).چون جابر به خدمت آن جناب رسيد ديد كه در محراب نشسته و عبادت، بدن شريفش را كهنه (967) و نحيف گردانيده. حضرت، جابر را اكرام فرمود (968) و به پهلوى خويش تكليف نمود و با صدايى بسيار ضعيف احوال او پرسيد. پس جابر گفت كه: يابن رسولالله خداوند عالميان بهشت را براى شما و دوستان شما خلق كرده و جهنم را براى دشمنان و مخالفان شما آفريده. پس چرا اينقدر بر خود تعب مىفرمايى (969)؟ حضرت فرمود كه: اى مصاحب رسول (970) مگر نمىدانى كه جدم حضرت رسال پناه با آن كرامتى كه نزد خداوند خود داشت كه ترك اولاى (971) گذشته و آينده او را آمرزيد (972)، او مبالغه (973) و مشقت (974) در عبادت را ترك نفرمود - پدر و مادرم فداى او باد - تا آن كه بر ساق مباركش نفخ (975) ظاهر شد و قدمش (976) ورم كرد. صحابه گفتند كه: چرا چنين زحمت مىكشى، و حال آنكه خدا بر تو تقصير نمىنويسد؟ فرمود كه: آيا من بنده شاكر خدا نباشم و شكر نعمتهاى او را ترك نمايم؟ جابر گفت كه: يابن رسولالله بر مسلمانان رحم كن، كه به بركت شما خدا بلاها را از مردمان دفع مىنمايد و آسمانها را نگاه مىدارد و عذابهاى خود را بر مردم نمىگمارد.فرمود كه: اى جابر بر طريقه پدران خود خواهم بود تا ايشان را ملاقات نمايم (977).و از حضرت صادق صلواتالله عليه منقول است كه پدرم فرمود كه: روزى بر پدرم على ابنالحسين عليهالسلام داخل شدم، ديدم كه عبادت در آن حضرت بسيار تأثير كرده و رنگ مباركش از بيدارى زرد گرديده و ديدهاش از بسيارى گريه مجروح (978) گرديده و پيشانى نورانيش از كثرت سجود پينه كرده و قدم شريفش از وُفور (979) قيام در صلات ورم كرده. چون او را بر اين حال مشاهده كردم خود را از گريه منع نتوانستم نمود و بسيار بگريستم. و آن حضرت متوجه تفكر بودند. بعد از زمانى به جانب من نظر افكندند و فرمودند كه: بعضى (980) از كتابها كه عبادت اميرالمؤمنين صواتالله عليه در آنجا مسطور (981) است به من ده. چون بياوردم و پارهاى بخواندند بر زمين گذاشتند و فرمودند كه: كى ياراى آن دارد مانند على ابن ابىطالب عليهالسلام عبادت كند؟ و كلينى از حضرت جعفربن محمد عليهالسلام روايت كرده كه: حضرت سيدالساجدين صلىالله عليه چون به نماز مىايستاد رنگش متغير مىشد و چون به سجود مىرفت سر برنمىداشت تا عرق از آن حضرت مىريخت.و از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام منقول است كه: علىبن الحسين عليهالسلام در شبانهروزى هزار ركعت نماز مىگزارد (982) و چون به نماز مىايستاد از رنگ به رنگ مىگرديد و ايستادنش در نماز، ايستادن بنده ذليلى بود كه نزد پادشاه جليلى (983) ايستاده باشد و اعضاى او از خوف الهى لرزان بود. و چنان نماز مىكرد كه گويا نماز وداع است و ديگر نماز نخواهد كرد. و چون از تغير احوال آن حضرت سؤال مىنمودند مىفرمود كه: كسى كه نزد چنين خداوند عظيمى ايستد سزاوار است كه چنين خايف (984) باشد.و نقل كردهاند كه: در بعضى (985) از شبها يكى از فرزندان آن حضرت از بلندى افتاد و دستش شكست و از اهل خانه فرياد بلند شد و همسايگان جمع شدند و شكستهبند آوردند و دست آن طفل را بستند. و آن طفل از درد فرياد مىكرد و آن حضرت از اشتغال به عبادت نمىشنيد و چون صبح شد و از عبادت فارغ گرديد دست طفل را ديد در گردن آويخته. از كيفيت حال پرسيد، خبر دادند.و در وقت ديگر در خانه حضرت در آن خانه كه در سجود بود آتشى گرفت، و اهل خانه فرياد مىكردند كه: يابن رسولالله! النار! النار! (986) و حضرت متوجه نشدند تا آتش خاموش شد. بعد از زمانى سر برداشتند. از آن جناب پرسيدند كه: چه چيز بود كه شما را از اين آتش غافل گردانيده بود؟ فرمود كه: آتش كبراى (987) قيامت مرا از آتش اندك دنيا غافل گردانيده بود.و هر سال هفت مرتبه پوست از پيشانى آن حضرت مىافتاد از بسيارى سجده.و ابوايوب (988) روايت كرده كه: حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهماالسلام (989) چون به نماز مىايستادند رنگ مباركشان گاه سرخ مىشد و گاه زرد مىشد، و چنان بودند كه گويا خدا را مىبينند و با او سخن مىگويند.اى عزيز ! مقربان هر پادشاهى چون معرفت او بيشتر دارند و جلال (990) او را زياده از ديگران مىشناسند، بيم سَطوَت (991) او زياده دارند و زودتر محل عتاب (992) مىشوند چنانچه ملوك دنيا از عامه رعايا (993) توقع آن آداب كه از مقربان خود دارند، ندارند و خطرهاى مقربان ايشان زياده از ديگران مىباشد.و بدان كه خداوند عالميان ملك (994) را از طينت قدس و طهارت (995) خلق فرمود و شهوات (996) و علايق (997) جسمانى در ايشان تركيب ننمود و حيوانات عُجم (998) را از محض جسمانيت و شهوات تركيب فرمود و منشأ استعدادى (999) در ايشان مقرر نساخت. و نشئه جامعه انسانى (1000) را از هر دو جهت خلق فرموده و جهت نفس و عقل كه او را داعى به كمالات بوده باشد به او كرامت نموده و به كثافات جسمانيه (1001) و علايق بدنيه و شهوات ظلمانيه (1002) او را مبتلا ساخت و او را تكليف فرمود كه بعد از تَشَبُث (1003) به اين علايق، رفع آنها از خود نموده، خود را به صفات قدس و ملكات ملكى (1004) مُحَلى (1005) گرداند تا از ملك، اشرف (1006) باشد زيرا كه ترقى در مراتب كمالات، بدون معارضات (1007) ميسر نمىشود. چنانچه گازُر (1008) جامه را كه مىخواهد بسيار سفيد كند، اول او را به بعضى كثافات آلوده مىسازد، و چون رفع آن كثافات نمود از اول پاكتر برمىآيد.و اگر ميل به پستى نمايد و تابع شهوات جسمانى شود و عقل را مغلوب هوا (1009) سازد، از بهايم (1010) پستتر مىشود، چنانچه حق سبحانه و تعالى در شأن كفار مىفرمايد كه: نيستند ايشان مگر مانند انعام (1011) و بهايم، بلكه از ايشان گمراهترند. (1012) زيرا كه در حيوانات قابليت كمالات نبود، و ايشان با وجود قابليت، خود را به درجه بهيميت (1013) رسانيدند و از جميع كمالات محروم گرديدند.پس چون خلقت انسانى را به اين سبب محتاج به امرى چند گردانيدهاند از تحصيل معاش و معاملات و معاشرات، كه بالخاصيه (1014) موجب بُعد (1015) از جنات اقدس ايزدى، و انهِماك (1016) در شهوات و تعلقات (1017)، و غفلت از خيرات و سعادات مىگردد، لهذا روزى پنج مرتبه اين خلق را بعد از تَوغُل (1018) در امور دنيويه، و تشبث به علايق دنيه (1019) امر به حضور مجلس قرب مالك ملوك نمودهاند، تا لذت مواصلت (1020) بعد از فراق (1021) كه مورث (1022) مزيد (1023) اشتياق است دريابند و به سعادتهاى ابدى فايز گردند.و چون نماز معراج مؤمن است (1024)، و نهايت قرب او در نماز به حصول مىپيوندد، و بنابر مقدماتى كه سبق ذكر يافت (1025) بعد از نهايت حرمان و بعد، او را تكليف قرب مىنمايند و در عين غفلت او را آگاه مىسازند. اول مرتبه اذان را براى تنبيه غفلتزدگان به وادى حيرت مقرر ساختهاند، كه اول در تكبير، بزرگوارى خداوند را به ياد ايشان بياورند، تا آن كه غير خدا از منظورات ايشان در نظر ايشان حقير شود. و چون در عين غفلتاند، چهار مرتبه بر ايشان مىخوانند كه شايد متنبه (1026) شوند و بدانند كه چون خداوند ايشان در رتبه جلال و عظمت از همه چيز عظيمتر است، بلكه از آن بزرگتر است كه عقلها به كُنه ذات مقدس او توانند رسيد. پس چنين بزرگوارى را اطاعت نمودن و عبادت كردن واجب و لازم است.بعد از آن، شهادت به وحدانيت الهى را بر گوش ايشان مىخوانند تا بدانند كه بغير او خداوندى ندارند و يگانه در جميع كمالات و صفات است. پس چارهاى بجز توسل به جناب اقدس او نيست و او را به يگانگى و اخلاص بايد پرستيد.ديگر به گوش دل ايشان مىرسانند كه چنين خداوند عظيمالشأن (1027) يگانه، پيغمبرى فرزانه فرستاده. پس بايد عبادت را به طورى كه آن پيغمبر آورده و به شرايطى كه او امر فرموده به جا آورند.بعد از تمهيد (1028) اين مقدمات، از جانب خدا ايشان را ندا مىكند و به خوان انعام (1029) و اكرام الهى مىخواند كه: بشتابيد و مسارعت نماييد (1030) به سوى نماز. (1031) پس عظمت نماز را در نظر ايشان جلوه مىدهد كه: بشتابيد به امرى كه باعث فلاح (1032) و رستگارى دنيا و آخرت است. ديگر عظيمتر آن را ياد مىكند كه: بشتابيد به عملى كه بهترين اعمال و عبادات است. ديگرباره خدا را به عظمت و جلال و يگانگى ياد مىكند كه: اى غافلان! مخالفت چنين خداوندى كه بر همه چيز قادر است و يگانه است و مُعارضى (1033) و شريكى ندارد، روا نيست.اين ندا را مؤذنان ظاهر بر گوش سر مىخوانند، و آنان كه ديده ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده، (1034)* نداهاى روحانى را نيز به گوش دل مىشنوند.چنانچه منقول است كه: وقت هر نماز كه مىشود منادى از جانب رب العزت ندا مىكند كه: اى گروه مؤمنان برخيزيد و آتشهاى گناهان را كه بر پشت خود افروختهايد به نور نماز فرو نشانيد و خاموش گردانيد، بلكه هر لحظه ايشان نداى جانفزاى يا أيتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك (1035) را به سمع (1036) جان مىشنوند.پس چون بنده سعادتمند از اين نداها اندكى هشيار گرديد و متوجه نماز شد اول او را به پاكيزه كردن خود امر مىفرمايند، كه بىادبانه داخل مجلس بزرگواران نمىتوان شد. امر كردهاند او را كه به بيتالخلا (1037) در آيد و كثافتهاى ظاهرى را از خود دور گرداند. و در ضمن، دعاهايى كه از ائمه در آداب خلوت (1038) وارد شده تعليم او كردهاند كه چنانچه اين نجاستهاى ظاهرى مانع قرب است، تلويثات (1039) معنوى كه از گناهان و اخلاق رذيله (1040) به هم رسيده، بيشتر مانع است. لهذا در آن حالت، استعاذه از شيطان (1041) و طلب مغفرت گناهان مىنمايد، كه خدا به فضل خود او را از ارجاس (1042) صورى (1043) و معنوى پاك گرداند.پس بار ديگر او را در مقام تطهير (1044) مىآورند، كه رو و دستها و پاها و سر را كه در حالت صلات در اكثر افعال به كار مىفرمايد پاكيزه گرداند. و در آن ضمن در دعاهاى منقوله (1045) او را آگاه گردانيدهاند كه اين اعضا، نجاستهاى معنوى به سبب گناهان به هم رسانيده و استحقاق عقوبتهاى عظيم حاصل كردهاند. پس بايد در اين وقت، از خدا پاكيزگى معنوى را طلبيد. و در اين ضمن او را متنبه مىسازند كه بايد عبادت كرد تا خود را از اين عقوبات (1046) برهانى.پس شوق عبادت زياده مىشود و بعضى از شهوات و علايق شكسته مىگردد. لهذا در وقت رو شستن مىگويد كه: خداوندا چون تو فرمودهاى كه در روز قيامت بعضى از روها سياه خواهد بود و بعضى از روها سفيد و نورانى خواهد گرديد، پس خداوندا روى مرا در آن روز سفيد گردان و سياه مگردان. (1047) و چون دست راست را مىشويد به ياد مىآورد كه: خداوندا فرمودهاى كه در روز قيامت نامه نيكوكاران را به دست راست ايشان مىدهند و نامه مجرمان و بدكاران را به دست چپ مىدهند. و از خداوند خود مىطلبد كه نامه او را به دست راست او دهد و برات مخلد بودن بهشت (1048) را به دست چپ او دهد؛ و او را حساب آسان كند. (1049) و در وقت دست چپ شستن، دعا مىكند كه: خدايا نامه اعمال مرا به دست چپ من مده، و دست مرا در گردن غُل مكن (1050) و مرا از جامههاى آتش نجات ده.و چون مسح سر مىكند از خدا مىطلبد كه: رحمتهاى خود را بر سر من فرو ريز كه سراپاى مرا فراگيرد.و چون مسح پا مىكند به ياد مىآورد كه به اين پاها بر صراط (1051) مىبايد گذشت، و در آن روز پاهاى بسيار از صراط خواهد لغزيد. پس ثبات (1052) بر صراط را از خدا مىطلبد، و طلب مىنمايد كه خدا او را توفيق دهد كه به اين پاها هميشه تحصيل رضاى الهى نمايد.پس چون چنين وضويى ساخت، موافق احاديث معتبره (1053)، گناهان اين اعضا آمرزيده مىشود و پاكيزه صورت و معنى مىگردد و قابل قرب مىشود و از آن غفلتها پارهاى هشيار مىگردد و ظاهر خود را به بوهاى خوش معطر مىسازد و باطن خود را به نور نيات صحيحه منور مىگرداند.و چون در حديث وارد شده كه: در خانهاى كه سگ يا شراب يا صورت (1054) در آن خانه هست ملك داخل نمىشود (1055)، پس سگ ظاهر را از ساحه (1056) خانه خود دور مىگرداند و سگ نفس اماره (1057) و شيطان را از ساحت ضمير خود مىراند، و شراب ظاهر را از خانه و شراب مستى معنوى - كه غفلت و شهوت است - از سر به در مىكند، و صورتهاى ظاهر را از در و ديوار خانه محو مىنمايد، و در و ديوار خاطر را از صورتهاى غير خدا و محبتهاى ايشان مصفا مىسازد، و متوجه بارگاه قرب مىشود.و چون به در مسجد مىسرد، به دربند (1058) اول از دربندهاى دولتخانه (1059) معبود حقيقى رسيده از خدا مىطلبد كه درهاى رحمت خود را بر روى من بگشا و چنانچه اين در ظاهر را بر روى من نبستهاى، درهاى معنى را بر روى من مبند. و در اين مقام نيز عارف را آگاهى ديگر حاصل مىگردد.و چون پا در مسجد مىگذارد، چنان مىداند كه در كِرياس (1060) كبريا (1061) و جلال داخل گرديده و پا بر بساط (1062) قرب نهاده. به ادب مىرود و به غير جناب الهى متوجه نمىشود.و چون به جاى نماز آمد، بار ديگر اقامه را مىخواند و تفكر در جلال الهى زياده مىكند و عظمت شأن عبادت را به ديده روشنتر مىبيند، چون در وقت اذان، غفلت عظيم پردهدار ديده او گرديده بود.و چون نماز معراج مؤمن است (1063) و در شب معراج، حضرت رسول صلىالله عليه و آله به هر آسمانى كه داخل مىشد يك اللهاكبر (1064) مىگفت، در نماز نيز هفت اللهاكبر در افتتاح صلات (1065) مقرر فرموده كه به هر تكبيرى بر آسمانى از آسمانهاى قرب و معرفت درآيد و قابل عرش حضور گردد. و در اين مقام هنوز در ساحهها و كِرياسهاى عظمت و جلال است و در مقام غيبت (1066) است و به مقام حضور نرسيده. لهذا هنوز حرف زدن و با غير او سخن گفتن جايز است.و چون تكبير آخر را گفت، بلاتشبيه داخل مجلس قرب ملكالملوك (1067) گرديد و با غير سخن گفتن و رو از جانب پادشاه پادشاهان گردانيدن بر او حرام شد. اين است كه دعاى توجه در اين مقام مىخواند كه: روى دل و جميع اعضا و قوا و مشاعر (1068) خود را به جانب خداوندى گردانيدم كه خالق آسمانها و زمينهاست، موافق ملت ابراهيم (1069) كه يگانهپرستى است، و دين محمد و طريقه اميرالمؤمنين كه جميع شرايط و آداب بندگى از ايشان مانده. و عبادت و دين خود را از براى خدا خالص گردانيدم و مُنقاد (1070) او شدم و شرك جلى و خفى (1071) و رياهاى شيطانى را از خود دور گردانيدم. نماز من و عبادتهاى من و زندگانى من و مردن من همه خالص از براى خداوندى است كه پروردگار عالميان است و او را شريك نيست. و چنين از جانب او مأمور گرديدهام كه او را عبادت كنم، و من از جمله مسلمانان و منقادان اويم. (1072) و چون در اين بارگاه چنين دعواى بزرگى كرد و شيطان دشمن اين راه و راهزن اين درگاه است، و دشمن مكار زننده مُحيلى (1073) است كه با اب الآباء (1074) درآمده (1075) و دشمنى كرده و تا امروز شجاعان اين ميدان را بر زمين انداخته و چندين هزار لشكر اندرونى از شهوات و دواعى نفسانى (1076) و لشكر بيرونى از شياطين انس (1077) و اتباع (1078) خود دارد، به قوت خود با او بر نمىتوان آمد. پس بايد كه به خداوندى كه اين، سگ درگاه اوست پناه برد تا دفع او بنمايد.چنانچه تشبيه كردهاند او را به سگى كه در درِ خيمهها و خانهها مىباشد كه هر كه آشناى صاحبخانه است و به آن خانه بسيار تردد دارد او را متعرض (1079) نمىشود، و چون بيگانهاى تازه آيد او را مانع مىشود؛ و بغير آنكه صاحبخانه او را صدايى زند به هيچ حيله او را ممنوع نمىتوان ساخت. همچنين شيطان كه سگ بيگانهگير اين درگاه است با آشنا قدرت ستيزه ندارد و كسى را كه بيند مكرر به مجلس قرب خداوندش فايز مىشود، كى متعرض او مىتوان شد. چنانچه خداوند عالميان در روز اول او را از ايشان مأيوس گردانيد كه: ان عبادى ليس لك عليهم سلطان (1080). يعنى: به درستى كه بندگان خالص مرا تو بر ايشان سلطنت (1081) ندارى. بله؛ اگر دورى كه قابل قرب باشد خواهد به خانه مالكالملوك (1082) درآيد، بايد كه به جناب او متوسل شود كه به يك اشاره لطف، او را دور گرداند. اما بيگانههايى كه آشنايى نمىخواهند و راه آشنايى نمىطلبند، كار ايشان را چنانچه مىخواهد مىسازد.پس لهذا در اين مقام خطير (1083)، پناه به خداوند كبير (1084) خود مىبرد از شر او. مىگويد: أعوذ بالله السميع العليم من الشيطان الرجيم. يعنى: پناه مىبرم به خداوند شنواى دانا (كه بر عجز و بيچارگى من اطلاع دارد و مىداند كه عاجز اين دشمنم) از شر شيطان دور از رحمت الهى، و رانده شده درگاه او.پس شروع به مكالمه مىنمايد، اما هنوز خود را قابل مخاطبه (1085) نمىداند؛ غايبانه سخن مىگويد.و چون اعلاى درجات كمال، مرتبه فنا و نيستى است - يعنى خود را عاجز و ناچيز دانستن، و در همه باب به ناتوانى خود اقرار نمودن، و در جميع امور به خداوند خود توسل جستن - لهذا در جميع كارها سنت است بسمالله (1086) گفتن. و چون امر نماز از جميع امور، اعظم (1087) است، مىگويند كه: شروع در قرائت و عبادت و بندگى مىنمايم) به استعانت خداوندى كه (جامع جميع كمالات است و) رحمان است (به نعمتهاى عامه (1088) بر مؤمن و كافر)، و رحيم است (به رحمتهاى خاصه (1089) بر مؤمنان). (1090) و چون آداب مجلس عُظما (1091) اين است كه پيش از ذكر مطلوب (1092) ستايشى مناسب آن بزرگ به جا آورند لهذا حق تعالى شأنه تعليم بندگان نموده كه چنين مرا ستايش نماييد و نعمتهاى عامه و خاصه مرا ياد آوريد و مكرر مرا به رحمت بستاييد تا بر شما رحمت كنم. و بدانيد كه من خداوند روز جزايم، و به حشر (1093) و قيامت اقرار كنيد (1094).و چون عارف، تفكر در اين اوصاف كمال نمود، به درجه شهود (1095) و حضور (1096) كه اعلاى درجات معرفت است فايز مىگردد و از مقام غيبت به خطاب مىآيد و او را به مجلس مخاطبه و انس راه مىدهند. پس مىگويد كه: اياك نعبد (1097). يعنى: تو را عبادت مىنمايم (1098) و بس. و در اين آيه كريمه حق تعالى اشاره فرموده به آن معنى كه جناب مقدس نبوى در آن فقره بيان فرموده. يعنى مىبايد كه چون به مقام عبادت رسى چنان عبادت كنى كه گويا مرا مىبينى و با من خطاب مىنمايى. پس چون دعواى عبادت كردن موهم (1099) اين بود كه از من كارى مُتَمَشى مىتواند شد (1100)، تدارك فرمود كه: و اياك نستعين. (1101) يعنى: (در جميع امور) از تو استعانت (1102) مىجويم (1103) (1104) و بس. و همچنين در مقام آداب، چون بر عبادت خود اعتماد ندارد و به عجز خود اعتراف دارد، عبادت خود را در ميان عبادت دوستان خدا درمىآورد و مىگويد از زبان همه كه: ماها (همه بندگان) تو را عبادت مىكنيم (1105)، كه شايد عبادت او به بركت عبادات آنها مقبول گردد. زيرا كه از لطف كريم دور است كه چند چيز را به درگاه او برند، بعضى را قبول فرمايد و بعضى را رد كند. و يك حكمت از حكمتهاى نماز جماعت اين است.و همچنين در مقام استعانت، چون اين دعوى بسيار عظيم است كه: از غير او استعانت نمىجويم در هيچ امرى، خود را در ميان جمعى كه اين دعوى از ايشان پسنديده است به در مىآورد و گويا به زبان ايشان سخن مىگويد و خود را طُفيلى (1106) ايشان ساخته.و ايضا موافق دأب ارباب صفا (1107) آن است كه چون به نعمتى يا رحمتى فايز گردند، ديگران را فراموش نكنند و همگى را با خود شريك كنند. و لهذا در جميع دعاها موافق احاديث معتبره، عموم در دعا مطلوب است، كه هر دعايى كه كنند، جميع مؤمنان را با خود شريك گردانند كه باعث استجابت دعا مىگردد. پس هدايت به راه راست و طريق حق را كه راه متابعت حضرت اميرالمؤمنين است در عقايد و اعمال و مراتب قرب و كمال طلب نمود و استعاذه (1108) از راه دشمنان ايشان در عقايد و اعمال نمود. و چنين اعتقادات بد و اعمال ناشايست طريقه دشمنان ايشان است.و بدان كه اسرار عبادات خصوصا نماز را در اين كتابهاى مختصر احصا نمىتوان نمود. انشاءالله كتابى در ترجمهالصلوه (1109) نوشته شود.و غرض از ذكر اين مجمل اشعارى (1110) بود به سر عبارت اين حديث نبوى، و تنبيهى (1111) بر سر عبادت، كه كسى را كه خداوند عالميان توفيق قرب خويش كرامت فرمايد، هر روز او را به وسيله نماز از پستترين دركات به اعلاى درجات مىرساند و جسم خاكى را به اين ترقيات قابل مناجات خود مىگرداند.و در بيان فقره شريفه به همين اكتفا مىنماييم كه بسيار به طول نهانجامد و مورث (1112) ملال عزيزان نگردد.و اعلم أن أول عباده الله المعرفه به، أنه (1113) الأول قبل كل شىء، فلا شىء قبله.
و الفرد فلا ثانى له، و الباقى لا الى غايه. فاطر السموات و الأرض و ما فيهما و ما بينهما من شىء، و هو اللطيف الخبير، و هو على كل شىء قدير. پس حضرت فرمود كه: بدان كه اول عبادت الهى معرفت و شناخت اوست به آنكه او اول است پيش از همه اشيا، پس چيزى از او پيشتر نيست. و يگانه است، پس دويمين و شريكى ندارد. و باقى است هميشه، و باقى بودن او نهايتى ندارد. از نو پديد آورنده آسمانها و زمين است، و آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است. و اوست خداوند صاحب لطف، و عالم به دقايق امور، و بر همه چيز قادر و تواناست.توضيح بعضى از مطالب عليه (1114) كه اين كلمات به آنها اشاره دارد، بر سبيل اجمال موقوف بر (1115) چند اصل است:
اصل اول: آن كه اول عبادات، معرفت است و قبول جميع عبادات موقوف است بر آن
و اين معنى از آيات بسيار و اخبار بيشمار به ظهور پيوسته، و خلافى در اين نيست كه صحت عبادت موقوف بر ايمان است و بدون ايمان هيچ عبادتى موجب ثواب نيست، بلكه مورث عقاب است.و ايمان مشتمل است بر اعتقاد به وجود واجبالوجود (1116) و صفات ثبوتيه (1117) و سلبيه (1118) او، و اقرار به يگانگى خدا و به عدالت او، و اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان (1119) صلىالله عليه و آله حقيت آنچه او از جانب خدا آورده، آنچه ضرورى دين (1120) باشد مفصلا (1121)، و آنچه غير آن باشد مجملا (1122). و اقرار به امامت ائمه اثنا عشر (1123) صلواتالله عليهم، و اقرار به معاد جسمانى - كه خداوند عالميان همين بدنها را بعد از مردن زنده خواهد كرد و ثواب و عقاب (1124) خواهد داد -، و اقرار به بهشت و دوزخ و ساير امورى كه از صاحب شرع معلوم گرديده، و تفصيل مراتب ايمان و خلافهايى (1125) كه در آن شده، اين مقام گنجايش ذكر آنها ندارد.و بدان كه چون عبادت بر جميع جوارح آدمى متفرق است و هر عضوى از اعضا عبادتى دارد و اعتقادات، عبادت دل است، لهذا معرفت را نيز عبادت فرمود، و فرمود كه: اول عبادات است يعنى بر همه مقدم است و عبادات ديگر بدون آن بيفايده است.
اصل دويم: در كمينگاههاى شيطان است
بدان كه چون ايمان مايه سعادت ابدى است و ترك آن شقاوت (1126) ابدى، و شيطان دزد عقايد و اعمال است، دزد را تا ممكن است اول بر متاع نفيس (1127) مىزند، و اگر بر آن دست نيافت متاعهاى ديگر را مىبرد.و عقباتى (1128) كه كمينگاه شيطان است در اين باب بسيار است: عقبه اول، عقبه معرفت واجبالوجود است، و از اين عقبه اكثر عالم را به جهنم برده و اگر نجات از اين عقبه خواهى، دست از سفينه نجات (1129) كه اهل بيت رسالتاند بر مدار، كه ايشان درد و دواى هر چيز را مىدانند و كمينگاههاى شيطان را مىشناسند و تابعان خود را به ساحل نجات مىرسانند. و اين فريب مخور كه تا خدا را نشناسى به دليل عقل، پيغمبر و امام را نمىتوان شناخت. زيرا كه معرفت الهى دو شعبه (1130) دارد: شعبه اول علم به وجود واجبالوجود است. و آن از جميع اشيا ظاهرتر است (1131) و به دليل دَور و تَسَلسُل (1132) كه موجب سرگردانى و تَعَطُل (1133) است احتياج ندارد. (1134) چنانچه از اخبار بسيار ظاهر مىشود كه معرفت وجود واجبالوجود فطرى (1135) است (1136) و همين كه آدمى به حد شعور رسيد مىداند كه صانعى (1137) دارد. و هر كس كه در حال خود تفكر نمايد خواه فاضل و خواه جاهل (1138)، مىداند كه خدا را از روى دلايل حِكمى (1139) نشناخته، بلكه خد در هنگام صبا (1140) او را معرفت روزى كرده. بلكه هرگز كفار را تكليف اذعان (1141) به وجود واجبالوجود نكردند، بلكه ايشان را به اقرار به يگانگى خدا خواندند، و بعد از آن ايشان را به عبادت و بندگى خدا داشتند كه از آن راه، ايمان ايشان كامل گردد.و منقول است كه: روزى حضرت رسول صلىالله عليه و آله از اعرابى (1142) پرسيد كه: وجود خداوند خود را چگونه دانستى؟ گفت: ما در راهها پشكل شتر را كه مىبينيم حكم مىكند عقل ما كه شترى از اين راه رفته؛ و پى پا (1143) را كه مىبينيم مىدانيم كه شخصى از اين مكان گذشته. آيا اين آسمان با اين كواكب نورانى، و زمين با اين وسعت، كافى نيست از براى تصديق به وجود واجبالوجود عليم خبير (1144)؟ حضرت فرمود كه: بر شما باد به دين اعرابى.و چه چيز ظاهرتر مىباشد از چيزى كه در هر امرى كه نظر نمايى صدهزار آيه (1145) از آيات صنع (1146) او در آن ظاهر باشد، و در هر عضوى از اعضاى تو صدهزار دليل براى تو قرار داده باشد، و در هر لحظه صدگونه احتياج به او دارى و كارفرما و مربى بدن توست. بلكه از بسيارى ظهور و هويدايى (1147) اوست كه مخفى مىنمايد، چون هميشه ظاهر است و آثار قدرتش هرگز كم نمىگردد. اگر آفتاب هميشه ظاهر مىبود توهم مىكردند كه شايد اين روشنى از آفتاب نباشد، و چون غروب كند و بعد از طلوع، عالم را روشن مىكند مشخص مىشود كه نور از اوست.بلاتشبيه چون آفتاب عالم وجود را غروب و افول و زوال نمىباشد، معاند (1148) مىگويد كه: بلكه از او نباشد با آن كه اگر عناد را بر كنار گذارد، يقين مىداند كه بغير او در اين عالم مدبرى (1149) نيست، چنانچه حق سُبحانَه و تعالى مىفرمايد كه: و لئن سألتهم من خلق السموات و الأرض ليقولن الله (1150): و اگر از كافران بپرسى كه: كى خلق كرده است آسمانها و زمين را، هر آينه خواهند گفت كه: خدا خالق اينهاست. (1151) و از حضرت امام حسن عسكرى عليهالسلام منقول است كه: شخصى به خدمت حضرت صادق عليهالسلام آمد و گفت كه: مرا دلالت (1152) كن به خداوند خود كه مَلاحِده (1153) با من بسيار مجادله مىنمايند و مرا حيران (1154) كردهاند. حضرت فرمود كه: هرگز به كشتى سوار شدهاى؟ گفت: بله. فرمود كه: هرگز كشتى تو شكسته است كه مضطر (1155) شده باشى و هيچ چاره از براى نجات خود ندانى؟ گفت: بله. فرمود كه: در آن هنگام اميد نجات از كه داشتى و كه را قادر بر نجات دادن خود مىدانستى؟ همان خداوند توست.و اين راه ظاهرترين راههاست از براى علم به واجبالوجود. چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه: كيست كه اجابت مضطران مىنمايد وقتى كه او را مىخوانند، و دفع مكروهات از ايشان مىنمايد؟ (1156) و هيچ كس نيست كه با خدا هميشه اين معامله نداشته باشد. پس چنين كسى چه احتياج به دليل دارد؟ چنانچه تمثيل كردهاند كه بلاتشبيه مثل ارباب استدلال (1157) در تكليف مردم به دليل و برهان، از بابت مثل آن جماعتى است كه دزدى به خانه ايشان آمده بود و از پى او مىدويدند. يكى دزد را گرفت و در دست داشت، ديگرى او را فرياد زد كه: بيا من يافتم. او دزد را از دست گذاشت و به جانب آن شخص ديگر آمد. گفت: بيا كه جاى پاى دزد را يافتهام.همچنين بلاتشبيه در اين ماده (1158) اين مرد صالح خداشناسى كه هميشه با خداوند خود در مقام مكالمه و مناجات است و پيوسته از او لطف و احسان مىيابد و روزبهروز به كثرت عبادات، يقين او در تَزايُد (1159) است و هيچ چيز نزد او از وجود واجبالوجود ظاهرتر نيست، آن حكيم مشرب (1160) از خدا دور مىگويد كه: بيا و به دور و تسلسل بدان خدا را، و از راه آثار، او را بشناس، و اگرنه ايمان تو درست نيست.و همچنين در اثبات اصل صفات كماليه (1161) بر وجه اجمال، مانند علم و قدرت و اراده و ساير صفات كماليه، كسى كه در غرايب صُنع (1162) و لطايف حكمتهاى (1163) الهى كه در آفاق (1164) و انفُس (1165) مقرر ساخته تفكر نمايد، او را شكى در ثبوت آنها نمىماند. و اگر حكمت چيزى بر اين كس مخفى باشد، مجمل مىداند كه كسى صاحب چنين خلقى و مدبر چنين نظامى باشد، البته كار او بر غير جهت حكمت نمىباشد.چنانچه حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام در توحيد مُفَضل (1166) مىفرمايد كه: اين عالم از بابت خانهاى است كه بزرگى در نهايت احكام (1167) ساخته، به انواع زينتها آراسته باشد و الوان فرشها گسترده باشد و خوانى كشيده، انواع نعمتها در آن خوان حاضر ساخته باشد. و مثل اين جماعت كه بر خدا اعتراض مىنمايند مثَل كورى است كه به چنين مجلسى درآيد و كورانه راه رود و گاهى پا در ميان طعام گذارد و گاهى پا بر كاسه افشره (1168) زند و اعتراض كند كه اينها را چه بىموقع گذاشتهاند و چه بىتدبير است صاحب اين خانه. بعينه (1169) اعتراض ملاحده كه كوران اين عالماند از اين باب است.شعبه دويم تفكر در كُنه ذات و چگونگى صفات واجبالوجود است. و كنه ذات واجب را دانستن محال است. و كنه صفات نيز چون عين ذات است (1170) محال است. و تفكر در انحاى (1171) وجوه و كيفيات ذات و صفات ممنوع است و اخبار بسيار بر نهى وارد شده است. (1172) و عقلى كه از شناخت خود و از معرفت بدنى كه مدبر (1173) اوست و به او تعلق دارد، و از معرفت اجسامى كه هميشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرئت مىتواند كرد كه در معرفت واجبالوجود تفكر نمايد. پس در اين باب بايد كه به نحوى كه خدا در قرآن مجيد فرموده و حضرت رسول صلىالله عليه و آله و حضرات ائمه معصومين صلواتالله عليهم اجمعين (1174) در خطبههاى بليغه (1175) و احاديث متواتره (1176) بيان فرمودهاند اعتقاد نمايد و بعد از آن، از راه عبادت و بندگى، زيادتى هدايت را طلب نمايد و به عقل ناقص خويش مغرور نشود، كه بغير حيرت و كفر و ضلالت ثمرهاى نمىبخشد.چنانچه در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر صلواتالله عليه منقول است كه: در خلق خدا و غرايب صنع او سخن بگوييد و در خدا سخن مگوييد، كه سخن گفتن در خدا بغير حيرانى ثمرهاى نمىبخشد.و در حديث ديگر فرمود كه: در هرچه خواهيد سخن بگوييد و در ذات خدا سخن مگوييد.و به سند صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام منقول است در تفسير اين آيه كه: و أن الى ربك المنتهى (1177)، فرمود كه: يعنى چون سخن به خدا منتهى شد از سخن بازايستيد.و در حديث معتبر ديگر فرمود كه: زنهار كه تفكر در خدا مكنيد. وليكن اگر خواهيد، نظر كنيد و تفكر نماييد و در عظمت خلقش (1178).و منقول است كه از حضرت علىبن الحسين صلواتالله عليه پرسيدند از توحيد و خداشناسى. فرمود كه: خداوند عالميان مىدانست كه در آخرالزمان جماعتى متَعَمِق (1179) مُدقق (1180) به هم خواهند رسيد، سوره قل هو الله أحد و آيات سوره حديد (1181) را فرستاده كه خدا را به اين نحو بشناسند. و كسى كه زياده از اين تفكر نمايد هلاك مىشود (1182).و در حديث ديگر وارد است كه: حضرت صادق عليهالسلام فرمود كه: اوصيا (1183) و ائمه درهايىاند كه از راه متابعت ايشان به خدا مىتوان رسيد؛ و اگر نه ايشان بودند، خدا را نمىتوانست شناخت؛ و به ايشان خدا حجت خود را بر خلق تمام كرده (1184).و در اين باب احاديث بسيار وارد شده. و اكثر عالم را شيطان از اين راه فريب داده كه دست از فرموده خدا و رسول و ائمه برداشتهاند و به عقلهاى ضعيف اعتماد نمودهاند و هر طايفهاى خدا را به نحوى شناختهاند به اعتقاد خود، و همه خطا كردهاند. آخر تفكر نمىنمايند كه اگر عقل، مستقل مىبود در اين باب، اين فِرَق (1185) بسيار از متكلمين (1186) و حكما (1187) كه همه از اهل عقلاند چرا در اين باب و در هر بابى دو فرقه با يكديگر موافق نيستند.چنان كه جمعى از متكلمين به عقل سخيف (1188) خويش خدا را جسم دانستهاند و مىگويند: نورى است از بابت شمس (1189) كه مىدرخشد. و بعضى از صوفيه اهل سنت (1190) و مجسمه (1191) ايشان خدا را به صورت پسر ساده (1192) مىدانند. و بعضى به صورت مرد پير ريش سفيد مىدانند. و بعضى خدا را جسم بزرگى مىدانند بر روى عرش نشسته. و بعضى ديگر از صوفيه اهل سنت و متكلمين ايشان و اكثر نصارا (1193) به حلول (1194) خدا قايل شدهاند در اشيا؛ و نصارا در خصوص عيسى قايل شدهاند، و صوفيه حلوليه (1195) در جميع چيزها. و خداوند عالميان نصارا را در اكثر قرآن به اين سبب لعن كرده و ايشان را به كفر ياد نموده كه به خدا چنين نسبتى مىدهند (1196).و جمع ديگر از صوفيه و اهل سنت كه از حلول گريختهاند، به امرى قبيحتر و شنيعتر (1197) قايل شدهاند، كه آن اتحاد (1198) است. و مىگويند كه: خدا با همه چيز متحد است، بلكه همه چيز اوست و غير او وجودى ندارد و همين اوست كه به صورتهاى مختلف برآمده، گاه به صورت زيد ظهور مىكند و گاه به صورت عمرو و گاه به صورت سگ و گربه و گاه به صورت قاذورات (1199)، چنانچه دريا موج مىزند و صورتهاى بسيار از آن ظاهر مىشود و بغير دريا ديگر چيزى نيست.ددد كه جهان موجهاى اين درياست - موج و دريا يكىست؛ غير كجاست؟ (1200)دددد و ماهيات ممكنه (1201) امور اعتباريه (1202) است كه عارض (1203) ذات واجبالوجود است.و در جميع كتب و اشعار خود تصريح به امثال كفرها و مزخرفات (1204) نمودهاند و جمعى از كفار و ملاحده هند نيز بعينه همين اعتقاد دارند و كتاب جوك (1205) كه براهمه (1206) ايشان نوشتهاند در عقايد فاسد خود، مشتمل بر همين مزخرفات است. و لهذا جمعى از اهل اين عصر كه مشرب (1207) تصوف دارند آن كتاب را نهايت حرمت (1208) مىدارند و از كتابهاى شيعه بيشتر اعتبار مىكنند (1209)، و از كتب عقايد شيعه شده است كه بايد همه كس آن را داشته باشد. و جمعى از شيعيان بيچاره را گمان اين است كه ايشان از اهل حقاند و بهترين عالمياناند. به نادانى، سخنان ايشان را مىخوانند و كافر مىشوند و گمان ايشان اين است كه هر كه صوفى است البته مذهب او حق است و آنچه گفته است از جانب خدا گفته است. نمىدانند كه چون كفر و باطل عالم را گرفته بود و اهل حق هميشه منكوب (1210) و مخذول (1211) بودند، اهل هر صنفى اكثر ايشان تابع باطل بودند و از فرق اهل سنت بودند، و پارهاى از ايشان در لباس تصوف بودند و پارهاى در لباس علما. و همچنانچه اكثر علمايى كه كتابهاى ايشان در ميان است كافر بودند و گمراه كننده عالم بودند و قليلى از ايشان كه تابع اهل بيت صلواتالله عليهم بودند بر مذهب حق ماندند، همچنين صوفيه، اكثر ايشان سنى و اشعرى مذهب (1212) و ملعون بودند همان اعتقادات جبر (1213) و حلول و تجسم (1214) و امثال آن از عقايد فاسده را در كتب و اشعار خود ذكر كردهاند و در عبادات و اعمال هم طريقه اهل سنت را در كتابهاى خود ذكر كردهاند. و اگر ابوحنيفه (1215) در كتاب خود ذكر مىكند كه فلان نماز را مىبايد كرد قبول نمىكنند، و اگر از سفيان ثورى (1216) عملى به ايشان مىرسد مىكنند، با آن كه سفيان از ابوحنيفه بدتر بوده.چنانچه كُلَينى به سند معتبر از سدير (1217) روايت كرده است كه: من روزى از مسجد بيرون مىآمدم و حضرت امام محمد باقر عليهالسلام داخل مسجد مىشدند. پس دست مرا گرفتند و رو به خانه كعبه كردند و فرمودند كه: مردم مأمور شدهاند از جانب خدا كه بيايند و اين خانه را طواف كنند و به نزد ما آيند و ولايت خود را (1218) بر ما عرض نمايند (1219)، چنانچه خداوند عالم مىفرمايد كه: و انى لغفار لمن تاب و ءامن و عمل صالحا ثم اهتدى (1220) كه ترجمهاش اين است كه: من آمرزندهام كسى را كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل شايسته بكند و هدايت بيابد. پس حضرت اشاره به سينه خود (1221) فرمودند كه: مراد، هدايت يافتن به ولايت و امامت ماست. (1222) پس فرمود كه: اى سَدير مىخواهى كه به تو بنمايم (1223) راهزنان و منع كنندگان دين خدا را؟ و نظر فرمود به سوى ابوحنيفه و سفيان ثورى، و ايشان حلقه زده بودند در مسجد.و فرمود كه: ايشان راهزنان دين خدايند، كه نه هدايتى از جانب خدا يافتهاند و نه به كتابهاى خدا عمل مىنمايند. اگر اين اخابيث (1224) و بدترين كفار در خانههاى خود بنشينند و مردم را گمراه نكنند مردم به سوى ما خواهند آمد و ما ايشان را از جانب خدا و رسول خبر خواهيم داد.و به سند معتبر ديگر روايت كرده است از شخصى از اهل مكه كه: روزى سفيان ثورى به من گفت كه: بيا برويم به نزد جعفربن محمد (1225). با او رفتم. وقتى رسيديم كه حضرت اراده سوارى داشتند. سفيان گفت كه: يا ابا عبدالله (1226) خبر ده ما را به خطبهاى كه حضرت پيغمبر صلىالله عليه و آله در مسجد خَيف (1227) خواندند. حضرت فرمود كه: بگذار بروم كه كارى دارم، و چون برگردم نقل كنم. گفت: به حق خويشى كه به پيغمبر دارى كه مرا حديث بگو.حضرت فرود آمد و سفيان دوات و قلمى طلبيد، و حضرت فرمود و او نوشت و بار ديگر بر حضرت عرض كرد. و حضرت سوار شد، و من و سفيان روانه شديم. در راه به او گفتم كه: باش كه من در اين حديث نظر كنم. چون ديدم، گفتم: والله كه حضرت يك حقى به گردن تو لازم كرد كه هرگز برطرف نمىشود. گفت: چه چيز؟ گفتم: در اين حديث كه نوشتى، نه پيغمبر فرموده كه: سه چيز است كه هر كه آنها را داشته باشد دل او كينه به هم نمىرساند يا خيانت در دل او راه نمىيابد: عمل را براى خدا خالص گردانيدن، و خيرخواه امامان مسلمانان، بودن، و ملازم (1228) جماعت مسلمانان بودن؟ اين امامان كه متابعت و خير خواهى ايشان واجب است كيستند؟ معاويه و يزيد و مروان بنالحَكَم (1229) و اين ملاعيناند (1230) كه گواهى ايشان را هم قبول نمىتوان كرد و نماز با ايشان نمىتوان كرد؟ و ملازم جماعت مسلمانان كه مىبايد بود، كدام جماعتاند؟ مُرجئه (1231) مراد است كه مىگويند كه: هر كه نماز نكند و روزه ندارد و غسل جنابت نكند و كعبه را خراب كند و با مادر زنا كند، ايمانش مثل ايمان جبرئيل (1232) و ميكائيل (1233) است؟ يا مراد قَدَريه (1234) است كه مىگويند كه: خدا هرچه خواهد نمىتواند كرد و شيطان هرچه خواهد مىتواند كرد؟ يا خوارج (1235) مراد است كه على بن ابىطالب را كافر مىدانند و لعنت مىكنند؟ يا غير ايشان از گمراهان؟ گفت: پس شيعه و ائمه ايشان چه مىگويند؟ گفتم: مىگويند كه على بن ابى طالب والله امامى است كه بر ما واجب است خيرخواهى او و ملازمت جماعت اهل بيت او.چون اين را شنيد، حديث را گرفت و پاره كرد و گفت: اين را به كسى نقل مكن.و الحق اين چنين كفرى و انكار حقى از ابوحنيفه هم صادر نشد، با آنكه او (1236) و اتباعش (1237) دعواى (1238) خلاف نفس (1239) و ترك دنيا مىنمايند. و احوال بعضى از اكابر (1240) ايشان (1241) بعد از اين مذكور خواهد شد.و به اين جهالت و نادانى كه در ميان شيعيان شايع گرديده، رخنههاى (1242) عظيم در اصول و فروع دين به هم رسيده.و محىالدين (1243) كه از رؤساى ايشان است. در فصوص الحكم (1244) مىگويد كه: ما وصف حق به هيچ وصف نكرديم الا ما عين آن وصف بوديم. و حق تعالى وصف نفس خود از براى ما مىفرمود. پس هر گاهى كه او را مشاهده كنيم خود را مشاهده كرده باشيم، و هرگاه كه او مشاهده ما مىكند مشاهده خود كرده باشد. و در جاى ديگر ترجيح مىدهد مرتبه ولايت (1245) را بر مرتبه نبوت، و خود را خاتم الولايه (1246) مىگويد و از اينجا ترجيح خود را بر پيغمبران دعوى مىنمايد.و در فتوحات (1247) مىگويد كه: سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها. يعنى: منزه خداوندى كه چيزها را ظاهر كرد و او عين همه چيزهاست.و در جاى ديگر از فصوص الحكم خطا نسبت به نوح عليهالسلام مىدهد، كه او غلط كرد (1248) در تبليغ رسالت، و قومش درست رفتند و غرق درياى معرفت شدند. و اگر ايشان را نوح از آن دريا به كنار مىآورد، از درجه بلندى به درجه پستى مىآمدند.و مكرر در تصانيفش (1249) مىگويد كه: زنهار كه مقيد به مذهبى مشو، و نفى هيچ مذهب مكن، و هيچ معبود غير خدا را از بت و غيره انكار مكن، كه به قدر آنچه از آنها انكار مىكنى از خداى خود انكار كردهاى، و خدا در همه چيز ظهور دارد.و مىگويد كه: خدا هارون (1250) را بر گوسالهپرستان مسلط نگردانيد آنچنانچه موسى را مسلط گردانيد. تا آن كه حق تعالى در جميع صُور (1251) معبود شود. و لهذا هيچ نوعى از انواع (1252) عالم نماند كه معبود نشد.و مىگويد كه: نصارا براى اين كافرند كه دعوى اتحاد با خدا را در خصوص (1253) عيسى گفتند. اگر در همه چيز مىگفتند عين توحيد مىبود.و در يكى از تذكرههاى (1254) ايشان به نظر رسيد كه از شمس تبريزى (1255) پرسيدند از احوال ملاى رومى (1256). گفت: اگر از قولش (1257) مىپرسى: انما أمره اذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون (1258)؛ و اگر از فعلش (1259) مىپرسى: كل يوم هو فى شأن (1260)؛ و اگر از صفاتش مىپرسى: هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم (1261)؛ و اگر از ذاتش مىپرسى: ليس كمثله شىء و هو السميع البصير (1262).و از اين باب كلمات كه موجب كفر و الحاد (1263) است در كتب ايشان بسيار است.اى عزيزان به انصاف نظر نماييد كه نسبت به ذات مقدس خدا اين قسم نسبتها رواست؟ و هرگز از پيغمبر و ائمه معصومين صلواتالله عليهم كه پيشوايان دين شمايند اين قسم سخنان صادر شده؟ يا به اصحاب خود راه اين قسم جرئتها دادهاند؟ خداوند عالميان اينقدر مذمت مىفرمايد نصارا را كه ايشان كافر شدهاند به اين عقايد فاسده.و جمعى نزد حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمدند و چنين ذات شريفى را گفتند كه: تو خدايى. حضرت ايشان را در چاهها كرد و از دود كشت. هرگاه چنين ذاتى را نسبت به الوهيت (1264) نتوان داد، و العياذ بالله چون در هر سگ و گربه چنين امرى را قايل توان شد؟ تو كه عين خدايى، كه را عبادت مىكنى و چرا عبادت مىكنى؟ و از اين جهت است كه اكثر ايشان را اعتقاد اين است كه همين كه اين معنى (1265) ظاهر شد، ديگر عبادت ساقط مىشود، و عبادت بنا بر توهم مغايرت (1266) است. و به اين معنى برگردانيدهاند و تأويل كردهاند (1267) اين آيه را كه: و اعبد ربك حتى يأتيك اليقين (1268) يعنى: عبادت كن خداوند خود را تا تو را مرگ در رسد. ايشان يقين را به معنى يقين به وحدت موجود (1269) بردهاند.چنانچه علامه حلى (1270) عليهالرحمه والرضوان (1271) در كتاب كشف الحق و نهج الصدق (1272) فرموده است كه: خداوند عالميان در چيزى حلول نكرده؛ زيرا كه معلوم است كه چيزى كه در چيزى حلول كند محتاج به محلش (1273) مىباشد. و بديهى است كه خدا به غير محتاج نيست و هر محتاج به غير، ممكن (1274) است. پس اگر خدا در چيزى حلول كند ممكن خواهد بود. و صوفيه از اهل سنت به اين قايل شدهاند و تجويز كردهاند (1275) بر خدا كه در بدن عارفان حلول كند.ببين اين مشايخ (1276) را كه تبرك به قبرهاى ايشان مىجويند چه اعتقاد در باب خداوند خود دارند. و گاهى حلول بر خدا تجويز مىكنند و گاهى خدا را به اتحاد نسبت مىكنند، و عبادت ايشان رقص كردن است و دست برهم زدن و غِنا (1277) و خوانندگى كردن. (1278) و خدا عيب كرده و تشنيع فرموده (1279) بر كفار در اين اعمال كه: و ما كان صلوتهم عند البيت الا مكاء و تصديقه (1280). يعنى: نبود نماز يا دعاى مشركان (1281) نزد خانه كعبه مگر صفير زدن (1282) و دست بر دست زدن. و چه غفلت و گمراهى از اين بالاتر مىباشد كه كسى تبرك جويد به جماعتى كه عبادت كنند خدا را به عبادتى كه خدا كفار را بر آن عيب كرده. بلى؛ ديده ظاهر ايشان كور نيست؛ ديده دل ايشان كور است.و من ديدم جماعتى از صوفيه را در روضه (1283) حضرت امام حسين صلوات الله عليه كه ايشان نماز شام (1284) گزاردند، بغير يك نفر از ايشان كه او نماز نكرد و نشسته بود. بعد از ساعتى آن جماعت نماز خفتن (1285) را كردند و آن شخص نكرد. از يكى از ايشان سؤال كردم كه: اين شخص چرا نماز نكرد؟ گفت: او چه احتياج دارد به نماز؟ او به خدا واصل شده است. آيا جايز است كه كسى كه به خدا واصل شد ميان خود و خدا حاجبى (1286) قرار دهد؟ و نماز حاجب است ميان بنده و خدا.پس بنگر -اى عاقل - و تفكر نما در حال اين جماعت كه اعتقاد ايشان در باب خدا آن است كه دانستى، و عبادت ايشان آن است كه گفتيم، و عذر ايشان را در ترك نماز شنيدى، و با اين اعتقادات و اعمال، ايشان را از ابدال (1287) مىدانند با اينكه جاهلترين جُهال (1288)اند. تا اينجا ترجمه كلام علامه رضوانالله عليه بود.و در اين زمان نيز بسيارى از اين مزخرفات از ايشان مىشنويم. و اين مضامين (1289) را در شعرهاى عاشقانه بستند (1290) و به دست جلفى (1291) چند دادند كه ايشان خوانند و دست بر هم زنند و فرياد كنند و بدعتى چند - كه انشاء الله بعد از اين بيان خواهد شد - كنند و عبادتش نام نهند. آخر چرا بر خود رحم نمىكنى و دين خود كه سرمايه سعادت ابدى توست در معرض چنين مخاطره مىگذارى كه به يك احتمال، نجات داشته باشى و به صدهزار احتمال، مستحق خُلود (1292) در جهنم باشى؟ اگر كسى را گويند كه چاه سرپوشيدهاى در راهى هست، اگرچه اعتماد بر سخن قايل نداشته باشد، به آن راه نمىرود و از راه بىخطر مىرود. تو دعواى تشيع مىكنى. سخن پيشوايان تو در ميان است و جميع آثار ايشان معلوم است.پيرى (1293) از ايشان بهتر مىخواهى و مرشدى (1294) بهتر از ايشان مىطلبى. خدا پيغمبرى فرستاد و فرمود كه: ما ءاتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا. (1295) يعنى: آنچه پيغمبر از براى شما آورده عمل نماييد و آنچه شما را از آن نهى فرموده ترك نماييد. و پيغمبر گفت كه: من از ميان شما مىروم و دو چيز عظيم در ميان شما مىگذارم كه اگر به آنها تمسك جوييد و متابعت ايشان نماييد هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا و يكى اهل بيت من. و اين دوتا از هم جدا نمىشوند تا در حوض كوثر (1296) بر من وارد شوند. و معنى كتاب را اهل بيت مىدانند.و اهل بيت فرمودند كه: ما كه از ميان شما مىرويم، احاديث ما در ميان است. رجوع به راويان احاديث ما كنيد.پس ائمه چه تقصير (1297) در بيان احكام اصول و فروع دين تو كردند كه تو رجوع به كلام دشمنان ايشان مىكنى و در كلام ايشان نظر مىكنى؟ اگر تو عمل نمايى به هزار يك آنچه پيغمبر تو در اين حديث براى ابوذر فرموده، تو را بس است.اميد كه حق سبحانه و تعالى جميع حقطلبان را به راه خود هدايت نمايد و ما و جميع شيعيان را بر صراطالمستقيم متابعت اهل بيت، درست بدارد، بمحمد و آله الطاهرين (1298)
اصل سيم: در مراتب معرفت و ايمان است
بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مىباشد.چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليهالرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مىباشد كه هر چيز را كه در آن مىافكنى، آن را مىسوزاند و فانى (1302) مىگرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مىگردد، و هرچند از او اخذ مىنمايى (1304) كم نمىشود، و همچنين موجودى را آتش مىگويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مىگويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مىخواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مىنمايند بر وجود صانع.و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مىرسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مىبيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مىنمايند.و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فىالله (1308) مىكنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مىشود.چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام كه: حضرت رسال پناه صلىالله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مىفرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمىجويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوستتر و پسنديدهتر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيدهام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مىجويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبهاى كه من او را دوست مىدارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مىشنود، و ديده اويم كه به آن ديده مىبيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مىگويد، و دست اويم كه به آن كارها مىكند. اگر مرا بخواند او را اجابت مىنمايم و دعاى او را رد نمىكنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مىكنم. و در هيچ چيز آنقدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمىخواهد، و من آزردگى او را نمىخواهم.بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شدهاند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مىكنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مىنمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مىدانند.و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مىشود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مىشود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مىكنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مىباشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهمالسلام به هم رسانيده معانى اينها را مىفهمد.بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديدهاش نورى ديگر به هم مىرسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مىرسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مىشود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مىكند او را در آن چيز مىبيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مىكند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مىبيند. و اگر چيزى را مىشنود، از آن، كمالات دوست را مىشنود، و اگر دستش حركت مىكند در خدمت دوست حركت مىكند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مىشود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كردهاند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمىبيند، و بغير رضاى من چيزى نمىشنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مىشود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مىكند.و بعضى گفتهاند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مىباشد، در مرتبه محبت به مرتبهاى مىرسد كه مرا بر اينها ترجيح مىدهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مىسازد و باك ندارد.و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مىكنم و از خدا مىطلبم كه در نظر باطلبينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شىء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه دادهاى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فىالله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پارهاى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مىفرستند و ذكر اسمش را شرف مىدانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مىكند و حضرت امام حسين را ذليل مىگرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلواتالله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مىشود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانهاش مىسايند و خاك ضريحش بر ديده مىكشند.و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مىتوانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مىشود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مىگردد.و حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مىتوانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمىشود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مىكرد به قوت خود آن كار را مىكرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مىفرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مىنمايد و خدا مدبر امور او مىشود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مىخواهد مىگرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نمودهاند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمىشود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اينكه بيدارى كه مىكشم چشمم ضعيف مىشود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مىدهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مىبيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مىنمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مىشنوند، چيزى چند مىشنوند كه ديگران از آنها كرند و نمىشنوند. و به مقتضاى فتحالله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمههاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مىشود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مىريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مىگردد و همه يكبار مىيابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمهاش نامتناهى است نهايت ندارد.و در اين مقام، سخن بسيار نازك مىشود و زياده از اين نمىتوان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مىفهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مىشنود و به من مىبيند و به من راه مىرود و به من سخن مىگويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مىآورد.و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مىگويند در هر خس و خاشاك مىباشد.و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مىتوانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كردهاند، بلاتشبيه از بابت آهنى مىشود كه در ميان آتش سرخ كردهاند؛ گمان مىكنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذرهاى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذرهاى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمنالملك (1345) مىزنند؛ و قطرهاى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مىكنند.وليكن كمالات انسانى دو جهت مىدارد: جهت كمالى مىدارد، و جهت نقص و عجزى مىدارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عينالحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلواتالله عليه الجمعين.
اصل چهارم: در حدوث عالم است
بدان كه از جمله چيزهايى كه اين كلمات اعجاز آيات نبوى صلىالله عليه و آله بر آن دلالت دارد حُدوث عالم (1350) است، چنانچه فرموده كه: اول است پيش از همه چيز، و اوليتش اوليت اضافى (1351) نيست كه چيزى پيش از او تواند بود، يا آن كه زمان، موجودى نيست كه اوليت به آن اعتبار باشد (1352) تا آن كه لازم آيد كه آن زمان بر او سابق باشد.و تحقيق معنى اوليت و سبق الهى (1353) در اين مقام (1354) مناسب نيست. وليكن اعتقاد بايد داشت كه آنچه غير خداوند عالميان است زمان وجودش از طرف ازل متناهى است، كه چند هزار سال است، و وجودشان زمان اولى دارد، و خداوند عالميان قديم است (1355) و وجود او را اولى و نهايتى نيست.و حدوث عالم به اين معنى اجماعى جميع اهل اديان است و هر طايفهاى كه دينى داشتهاند و به پيغمبرى قايل بودهاند، به اين معنى قايل بودهاند. و آيات بسيار بر اين معنى دلالت دارد، و اخبار بر اين معنى متواتر (1356) است (1357).و جمعى از حكما كه به پيغمبرى و شرعى قايل نبودهاند و مدار امور را بر عقل ناقص خود مىگذاشتهاند، به قِدَم عالم (1358) قايل بودهاند، و به عقول قديمه (1359) قايل شدهاند و افلاك (1360) را قديم مىدانند و هيولاى عناصر (1361) را قديم مىدانند.و اين مذهب كفر است و مستلزم تكذيب پيغمبران است و متضمن انكار بسيارى از آيات قرآنى است. زيرا كه ايشان را اعتقاد اين است كه هر چيز قديم است عدم بر او محال است. و هيولى و صورت (1362) افلاك را قديم مىدانند. پس مىبايد كه برطرف شدن و متفرق شدن افلاك و كواكب محال باشد، و حال آن كه حق تعالى در سوره انشقاق و انفطار و غير آنها از مواقع بسيار مىفرمايد كه: در قيامت، آسمانها از يكديگر خواهند پاشيد و شق (1363) خواهد شد و پيچيده خواهد شد و به نحوى كه كاغذ را بر هم پيچند؛ و كواكب از يكديگر خواهد پاشيد. و عبارت فاطر (1364) كه در قرآن و در اين حديث وارد است هم دلالت بر حدوث دارد زيرا كه در لغت، فَطر اختراع كردن و از نو پديد آوردن است. و ايشان مىگويند كه: هر چيز كه هست، مسبوق به مادهاى است (1365) كه قبل از آن مىباشد.و تفصيل اين سخن را اين مقام گنجايش ندارد.
اصل پنجم: در تحقيق معنى فرد است
بدان كه فرد (1366) و وتر (1367) واحد (1368) و احد (1369) كه در اسماى (1370) الهى وارد شده به حسَب معنى نزديكاند به يكديگر. و فرديت مشتمل است بر دو معنى كه اذعان (1371) به هر دو واجب است: اول، يگانه بودن در الهيت كه در خداوندى شريكى ندارد، چنانچه كفار قريش بتان را شريك خدا مىدانستند، و بعضى از نصارا عيسى و مريم را شريك او مىدانند، و گبران (1372) به نور و ظلمت قايلاند. و اين معنى كفر است و بطلان آن در آيات و اخبار با براهين قاطعه (1373) وارد شده و عقل همگى حكم مىكند كه اين چنين نظامى با اين نسَق (1374) به يك شخص منسوب مىبايد باشد؛ و اگر خداوند ديگر - والعياذ بالله - مىبود، مىبايست كه خلق را از شناخت محروم نگرداند، و چنانچه اين خداوند پيغمبران و كتابها فرستاده و خود را به مردم شناسانيده، مىبايست كه او نيز بفرستد. چنانچه حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه به اين معنى اشاره فرموده، با آن كه در اين باب اخبار خدا و رسول و ائمه كه صدق و حقيقت ايشان ظاهر شده و از نقص و عيب و كذب مبرايند كافى است.دويم، يگانه بودن در ذات و صفات است. يعنى: بسيط (1375) است و او را اجزا (1376) به هيچ نحو نيست.و جزو بر دو قسم است: جزو خارجى و جزو ذهنى.جزو خارجى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد (1377) و وجودش در خارج مُتَمَيز (1378) و جدا باشد از وجود كل. مثل دست و پا و چشم و گوش از براى انسان، و سركه و عسل براى سكنجبين. و اين چنين جزوى بر كل محمول نمىشود (1379) نمىتوان گفت كه: انسان دست اوست يا چشم اوست، يا سكنجبين عسل است يا سركه است.و جزو ذهنى آن است كه داخل در ماهيت شىء باشد، ليكن وجودش از وجود كل ممتاز نباشد، بلكه متحد باشد در خارج با كل، وليكن عقل تحليل نمايد آن را به اين دو جزو. مثل حيوان و ناطق نسبت به انسان، كه هر دو در وجود خارجى با انسان متحدند اما عقل، ماهيت انسان را بعد از تعقل، به اين دو جزو تحليل مىدهد. و اين چنين جزوى محمول مىشود بر كل. و لهذا مىتوان گفت كه: انسان حيوان است، و انسان ناطق است.و به دلايل عقلى و نقلى ثابت گرديده كه اين هر دو قسم جزو در باب خدا محال است، و اگرنه احتياج او لازم مىآيد، و آن محال است؛ و تعدد واجبالوجود لازم مىآيد، و آن ممتنع (1380) است.و معنى فرد بودن مشتمل بر توحيد صفات هم هست. و آن را نيز اعتقاد بايد داشت كه خدا را صفات زايد بر ذات نيست، چنانچه ممكنات صفتى مىدارند و ذاتى، و به آن صفت متصف (1381) مىشود ذات ايشان. مثلا زيد ذاتى مىدارد و علمى جدا از ذات مىدارد كه به آن علم متصف مىشود، و به سبب آن، او را عالم مىگويند. و همچنين قادر است به قدرتى كه خدا در او ايجاد كرده. و همچنين ساير صفات.و خداوند عالميان، صفات مقدس او عين ذات است؛ و اصل ذات قائم مقام جميع صفات است. (1382) و چنانچه ما چيزها را به علم مىدانيم، او به اصل ذات مىداند؛ و ما كارها را به قدرت مىكنيم، او به اصل ذات مىكند؛ و موجود بودن ما به وجودى است زايد بر ذات، و وجود او عين ذات است و به اصل ذات موجود است، و لهذا عدم او ممتنع است. و اگر صفات زايده داشته باشد در كمالش، محتاج به غير خواهد بود، و آن صفاتش نيز واجب الوجود و قديم خواهند بود و شريك او خواهند بود.چنانچه از حضرت اميرالمؤمنين و امام موسى و امام رضا صلواتالله عليهم به طرق متعدده (1383) منقول است كه: اول دين معرفت حق تعالى است. و كمال معرفت او اقرار به يگانگى اوست. و كمال توحيد و اقرار به يگانگى او، نفى كردن صفات زايده است از او، زيرا كه هر صفتى كه اثبات مىكنى، آن صفت گواهى مىدهد كه غير موصوف است، و موصوف گواهى مىدهد كه غير صفت است، و هر دو گواهى مىدهند به اثنَينيت (1384) و دويى، و ازلى بودن با دويى منافات دارد، زيرا كه ازلى، واجبالوجود مىباشد، و دو واجبالوجود محال است. پس كسى كه خواهد خدا را به كُنه، وصف كند، حدى از برايش قرار خواهد داد (1385)، و كسى كه از براى او حد قرار دهد، او را به عدد درآورده است و دو جزو از براى او قرار داده. و جزو داشتن منافات با ازليت او دارد.پس كسى كه پرسد كه: خدا چه كيفيت دارد؟، صفات زايده و صفات ممكنات براى او اثبات كرده است؛ و اين محال است. و كسى كه پرسد كه: خدا در كجاست؟، مكانى از برايش اثبات كرده است؛ و او را مكانى نيست. و كسى كه پرسد كه: بر روى كجاست؟ چيزى كه حامل او باشد از براى او توهم كرده؛ و اين كفر است. و كسى كه پرسد كه: پس در كجاست؟، خدا را اختصاص به مكانى داده؛ و حال آن كه مكان در اصل ندارد و علم و قدرتش به جميع مكانها احاطه كرده. عالم بود در هنگامى كه هيچ معلومى (1386) نبود. و قادر بر خلق بود در وقتى كه هيچ مخلوقى نبود. و پروردگارى داشت در هنگامى كه هيچ مربوبى (1387) نبود. و خداوند ما را چنين وصف مىبايد كرد، و او زياده از آن است كه وصف كنندگان او را وصف نمايند. و به اسانيد معتبره از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه منقول است كه بعد از فوت حضرت رسول صلىالله عليه و آله به نُه روز، خطبهاى فرمودند كه مضمون بعضى از آن اين است: حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه عقلها را عاجز گردانيده از آن كه بغير هستى و وجود او چيزى از كنه ذات و صفات او را بيابند، يا ذات او را تعقل نمايند: زيرا كه محال است كه او را شبيهى و مانندى بوده باشد، كه از راه مشابهت پى به ذات و صفات او توانند برد. بلكه او خداوندى است كه تفاوت در ذاتش نيست، كه اجزاى مختلفه داشته باشد. و تَبَعُض (1388) در او نمىباشد، كه تعدد در صفات او به هم رسد. دور است از اشيا، نه به دورى مكانى، بلكه به كمال و تنزه (1389). مستولى (1390) مُتَمكن (1391) است بر جميع اشيا، نه به اينكه در ميان اشيا و ممزوج (1392) به آنها باشد؛ بلكه به علم و قدرت و حفظ و تربيت. عالم است به جميع اشيا نه به يك آلتى (1393) كه بدون آن آلت علم نتواند داشت، تا محتاج باشد؛ بلكه به نفس (1394) ذات. و ميانه او و معلومش علمى واسطه نيست بغير ذاتش. (1395) اگر گويند كه بود هميشه، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانى بود بلكه به تأويل (1396) ازليت وجود است (1397)؛ يعنى وجوب وجود (1398) و اگر گويند كه هرگز برطرف نمىشود، نه اين معنى دارد كه هميشه در زمانها خواهد بود، بلكه تأويلش اين است كه عدم بر او محال است.و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليهالسلام منقول است كه فرمود كه: خداوند، قديم و احد است و صمد (1399) است - يعنى يگانه و محتاج اليه جميع خلق است (1400) - احدى المعنى (1401) است و معانى كثيره مختلفه در او نيست از جهت تعدد در ذات و صفات.راوى مىگويد كه عرض كردم كه: جماعتى از اهل عراق مىگويند كه: خدا مىشنود به غير آنچه به آن مىبيند، و مىبيند به غير آنچه به آن مىشنود. فرمود كه: دروغ مىگويند و ملحد (1402) شدهاند و خدا را تشبيه به خلق كردهاند. بلكه خداوند عالميان مىشنود به همان چيز كه به آن مىبيند، و مىبيند به همان چيز كه به آن مىشنود. يعنى همه به ذات است، و عضوى و جارحهاى و آلتى ندارد.و در حديث ديگر حضرت امام رضا عليهالسلام فرمود كه: هر كه اين اعتقاد داشته باشد، با خدا خدايان ديگر شريك كرده است و از ولايت (1403) و تشيع ما هيچ بهرهاى ندارد. بلكه حق تعالى هميشه عالم و دانا و قادر و توانا و زنده و شنوا و بينا بود به ذات خود نه به چيز ديگر. و بلند مرتبه است و منزه (1404) است از آنچه كافران و تشبيه كنندگان مىگويند، بلندى بسيار.و ايضا منقول است كه: اعرابيى (1405) در وقت جنگ جمل (1406) به خدمت حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه آمد و از معنى واحديت خدا پرسيد. مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند كه: مگر نمىبينى كه حضرت در عين جدال (1407) و قتال (1408) است؛ با اين پراكندگى خاطر چه سؤال از او مىنمايى؟ حضرت فرمود كه: او را بگذاريد كه ما اين قتال براى اين مىكنيم كه مردم را به اقرار به يگانگى خدا در آوريم. الحال كه او مىپرسد بگذاريد تا بفهمد.پس متوجه اعرابى شد و فرمود كه: اى اعرابى اينكه مىگويى كه خدا واحد است چهار معنى دارد، و دو معنى بر خدا محال است و دو معنى براى او ثابت است. اما آن دو معنى كه بر او روا نيست، يكى آن كه گويى خدا واحد است، يعنى يكمين است. اين دلالت بر اين دارد كه خداى دويمى هست كه آن يكمين اوست. و اين كفر است و اثبات شريك است براى خدا و به منزله قول نصاراست كه خدا را سيمين خدايان مىگفتند. و معنى ديگر اينكه گويى كه او واحدى است از يك جنسى، همچنانچه مىگويند كه زيد واحدى است از افراد انسان. و اين كفر است و تشبيه است كه براى خدا شريكى در ماهيت (1409) و نوع (1410) اثبات مىنمايى. و اما آن دو وجه كه در خدا ثابت است، يكى آن كه واحد است، يعنى يگانه است در كمالات، و شبيه و مانندى و شريكى ندارد، چنانچه مىگويند: فلان شخص يگانه دهر است. و اين معنى از براى خدا ثابت است، و معنى ديگر آن كه او احدىالمعنى است، يعنى: منقسم نمىشود (1411)، نه در وجود خارجى و نه در عقل و نه در وهم (1412). و خداوند ما چنين است، و اين معنى براى او ثابت است.و بر اين مضامين احاديث بسيار است.اى عزيز ببين كه آنچه در عرض چندين هزار سال حكما و عقلا فكر كردهاند و بعد از صدهزار خطا به يك معنى يا دو معنى حق راه بردهاند، ائمه تو در يك خطبه و يك حديث، اضعاف (1413) آن را براى تو مُبَرهن (1414) بيان كردهاند؛ ولكن أكثر الناس (1415) لا يعقلون (1416).
اصل ششم: آن كه حقتعالى باقى است
آن كه حق تعالى باقى است و فنا و عدم بر او محال است، و بقاى او غايتى ندارد.
و بيان اين معنى سابقا شد. و كسى توهم نكند كه چون بهشت و جهنم و اهل هر دو هميشه باقى خواهند بود، پس اين صفت به خدا اختصاص ندارد. زيرا كه بقاى الهى به ذات خود است و بقاى ايشان به غير؛ و بقاى الهى بر يك صفت و حالت است، و هيچ تغير در او نيست، و بقاى ديگران به انواع تغيرات و تبدلات است.چنانچه منقول است كه عبدالله بن ابىيعفور (1417) از حضرت صادق (عليهالسلام) پرسيد از تفسير اين آيه كه: هو الأول و الأخر. (1418) و گفت كه: اول را دانستيم؛ بيان معنى آخر را بفرما. حضرت فرمود كه: هيچ چيز نيست مگر اينكه كهنه مىشود و متغير مىگردد و يك نحو زوالى (1419) در او راه مىيابد و از رنگى به رنگى متغير مىشود و از هيئتى (1420) به هيئتى مىگردد و از صفتى به صفتى انتقال مىنمايد نقصان (1421) و زيادتى بر آن طارى (1422) مىشود، مگر خداوند عالم كه هميشه واحد و يگانه بوده و بر يك حال بوده، و اول است پيش از همه اشيا، و آخر است و هميشه خواهد بود، و صفات و نامهاى مختل بر او وارد نمىشود چنانچه بر ديگران مىشود. مثل آدمى كه يك مرتبه خاك است، و يك مرتبه گوشت و خون است، و يك مرتبه استخوان پوسيده است؛ و مانند خرما كه يك مرتبه غوره (1423) است و يك مرتبه رطب (1424) است و يك مرتبه تمر (1425) است. پس اسما و صفات بر اينها متبدل مىشود (1426) و خدا برخلاف اينهاست.
اصل هفتم: در آفرينندگى خداوند و نفى قول غلات شيعه است
اين حديث موافق آيات و احاديث متواتره، دلالت دارد بر آن كه خدا آفريننده آسمان و زمين و چيزهايى است كه در آنهاست، از كواكب (1427) و ملائكه و جن و انس (1428) و وحوش (1429) و طيور (1430) و جميع اشيا. بر خلاف قول جمعى از حكما كه عقول عَشَره (1431) را خالق اينها مىدانند، و قول جمعى از غُلات (1432) شيعه كه ائمه عليهمالسلام را خالق آسمان و زمين مىدانند.و بر نفى اين قول احاديث بسيار است.چنانچه ابن بابويه رحمهالله (1433) به سند معتبر از ياسر خادم (1434) روايت كرده كه: به خدمت حضرت امام رضا صلواتالله عليه عرض نمودم كه: چه مىفرماييد در مذهب تفويض (1435)؟ حضرت فرمود كه: خدا امر دينش را به پيغمبر تفويض نمود و فرمود كه: آنچه پيغمبر به سوى شما بياورد اخذ نماييد و عمل كنيد، و آنچه شما را از آن نهى نمايد ترك كنيد. (1436) اما خلق كردن و روزى دادن را به او نگذاشت. بعد از آن فرمود كه: خدا آفريننده همه چيز است، چنانچه در قرآن مىفرمايد كه: آن خداوندى كه شما را خلق كرد، پس روزى داد؛ بعد از آن مىميراند شما را، پس زنده مىگرداند. آيا آن شريكهايى كه از براى خدا قايل مىشويد، هيچ يك از اين كارها را مىتوانند كرد؟ منزه و متعالى است خدا از آنچه ايشان شريك او مىگردانند. (1437) و از ابىهاشم جعفرى (1438) روايت كرده است كه: از حضرت امام رضا عليهالسلام پرسيدم از حال غاليان كه ائمه را خدا مىدانند، و مُفوضه (1439) كه مىگويند كه: خدا خلق عالم را به ائمه گذاشت. حضرت فرمود كه: غلات كافرند (1440) و مفوضه مشركاند (1441). هركه با ايشان همنشينى كند يا مخاطه نمايد يا با ايشان چيزى بخورد و يا بياشامد يا مهربانى كند يا دختر از ايشان بگيرد يا دختر به ايشان بدهد يا ايشان را امين گرداند بر امانتى يا تصديق گفته ايشان بنمايد يا اعانت ايشان كند به نيم كلمه، از دوستى خدا و دوستى رسول و دوستى ما اهل بيت بيرون مىرود.و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: هر كه گمان كند كه خدا امر خلق كردن و روزى دادن را به ائمه گذاشته، به تفويض قايل شده است، و هر كه به تفويض قايل شود مشرك است و شريك از براى خدا قايل شده.و در كتاب احتجاجات (1442) از على بن احمد قمى (1443) مروى است كه گفت كه: اختلاف در ميان شيعه واقع شد در اينكه آيا خدا امر خلق و رزق را به ائمه تفويض نموده است يا نه.جمعى گفتند كه: اين محال است و بر خدا جايز نيست، زيرا كه كسى غير خدا بر خلق اجسام قادر نيست. و جماعتى گفتند كه: خدا ائمه عليهم السلام را قادر گردانيد و اين امر را به ايشان تفويض نمود؛ پس ايشان خلق را آفريدند و روزى مىدهند.پس رفتند به نزد محمد بن عثمان عَمروى (1444) كه وكيل (1445) حضرت صاحب الامر صلواتالله عليه بود و عريضهاى در اين باب نوشتند. حضرت در جواب نوشتند كه: به درستى كه خدا خلق كرده است اجسام را، و روزى را او قسمت مىنمايد زيرا كه او جسم نيست و در جسمى حلول نكرده است و هيچ چيز مثل و مانند او نيست، و او سميع و بصير است. اما ائمه عليهم السلام، پس ايشان سؤال مىنمايند از خدا، و خدا اجابت دعاى ايشان مىنمايد و خلق مىكند. و از او سؤال مىنمايند، به سؤال ايشان، مردم را روزى مىدهد از جهت ايجاب مسئلت ايشان و تعظيم (1446) حق ايشان.
اصل هشتم: در خلقت آسمانهاست
بدان كه از احاديث معتبره ظاهر مىشود كه آسمانها متصل به يكديگر نيست و ثِخَن (1447) و گُندگى (1448) هر آسمانى پانصد سال راه است، و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است، و مابين آسمانها پر است از ملائكه. و قول حكما كه: بر يكديگر چسبيدهاند، بعد از قول رسول و ائمه هُدى (1449) صلواتالله عليهم اعتبار ندارد.و بايد دانست كه ملائكه اجسام لطيفه (1450)اند و مكان دارند و نزول (1451) و عروج (1452) مىنمايند.و احاديث در اين باب متواتر است و نص (1453) قرآن بر اين دلالت دارد. و تأويل (1454) ملائكه به عقول مجرده (1455)و نفوس فلكى (1456) و طبايع (1457) و قوا (1458)، چنانچه بعضى از حكما كردهاند، انكار ضرورت دين است و كفر است.و هيچ خلقى زياده از ملائكه نمىباشند و هيچ مخلوقى به حسب جسم از ايشان عظيمتر نيست مگر روح (1459).چنانچه ابنبابويه به سند معتبر روايت نموده است كه: از حضرت اميرالمؤمنين صلواتالله عليه پرسيدند از قدرت خداوند عالميان. بعد از حمد و ثناى الهى فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى (1460) چند هست، كه اگر يكى از ايشان به زمين بيايد زمين گنجايش او نداشته باشد از عظمت جثه و بسيارى بالهاى او. و بعضى از ملائكه هستند كه اگر جن و انس خواهند كه او را وصف نمايند عاجز مىشوند به سبب دورى مابين مفاصلش و حُسن تركيب صورتش. و چگونه وصف توان نمود ملكى را كه از مابين دوشش تا نرمه گوشش هفتصد ساله راه باشد. و بعضى از ايشان هست كه افق آسمان را پر مىكند و سد مىنمايد به يك بال از بالهاى خود، قطع نظر از بزرگى بدنش. و بعضى از ايشان آسمانها تا كمر اوست. و بعضى هست كه بر روى هوا ايستاده و زمينها تا زانوى اوست. و بعضى هست كه اگر جميع آبهاى عالم را به گَوِ (1461) انگشت ابهامش (1462) بريزند گنجايش دارد. و بعضى ديگر هستند كه اگر كشتيهاى عالم را در آب ديدهاش جارى كنند سالهاى بسيار جارى خواهد گرديد. فتباركالله أحسن الخالقين (1463).بعد از آن سؤال نمودند از آن حضرت از كيفيت حُجُب (1464) كه بر بالاى آسمانهاست.فرمود كه: حجاب (1465) اول هفت طبقه است؛ غلظت (1466) هر حجابى پانصد سال، و از هر حجابى تا حجابى پانصد سال. و حجاب دويم هفتاد حجاب است كه غلظت هر حجاب و مابين هر دو حجاب مسافت پانصد سال است. و حاجبان (1467) و دربانان هر حجابى هفتادهزار ملكاند كه قوت هر ملكى با قوت جن و انس برابر است. ديگر، حجابهاى ديگر هست كه گندگى (1468) هر حجابى هفتادهزار ساله راه است.بعد از آن، ديگر سرادقات جلال (1469) است. و آن هفتاد سراپرده (1470) است كه در هر سراپردهاى هفتادهزار ملك است. و مابين هر دو سراپرده پانصد سال مسافت است. بعد از آن، سُرادق (1471) عز (1472) است. ديگر سرادق كبرياست (1473). ديگر سرادق عظمت است. ديگر سرادق قدس (1474) است. ديگر سرادق جبروت (1475) است. و ديگر سرادق نور ابيَض (1476) است. ديگر سرادق وحدانيت است، و آن هفتادهزار سال در هفتادهزار سال است. بعد از آن حجاب اعلاست (1477).و على بن ابراهيم از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: خداوند عالميان ملايك را مختلف خلق كرده است، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت و بر ساقش مرواريد بسيار بود، مانند قطرههايى كه بر سبزه نشيند؛ و پر كرده بود مابين آسمان و زمين را.و فرمود كه: هرگاه خدا امر فرمايد ميكائيل را كه به زمين آيد، پاى راست را در آسمان هفتم گذارد و پاى ديگر در زمين هفتم.و فرمود كه: خداوند عالميان را ملكى چند هست كه نصف بدن ايشان از برف است و نصف ديگر از آتش. و ذكر ايشان اين است كه: اى خداوندى كه الفت دادهاى ميان برف و آتش! دلهاى ما را بر طاعت خود ثابت بدار.و فرمود كه: ملكى هست كه مابين نرمه گوشش تا چشمش پانصد سال مسافت است به پرواز مرغ.و فرمود كه: ملائكه نمىخورند و نمىآشامند و جماع نمىكنند و به نسيم عرش زندگانى مىكنند. و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در ركوعاند؛ و خدا را ملكى چند هست كه تا قيامت در سجودند.بعد از آن فرمود كه: حضر رسول صلىالله عليه و آله فرمود كه: هيچ خلقى از خلق خدا بيش از ملك نيست؛ در هر روزى و در هر شبى هفتادهزار ملك فرود مىآيند و طواف خانه كعبه مىكنند. ديگر (1478) بر سر تربت حضرت رسول صلىالله عليه و آله مىروند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام مىآيند و بر او سلام مىكنند. ديگر به روضه حضرت امام حسين عليهالسلام مىآيند و در آنجا مىمانند. چون سحر مىشود به آسمان مىروند و ديگر هرگز فرود نمىآيند. و روز ديگر هفتادهزار ديگر مىآيند.و ايضا به سند معتبر روايت كرده است كه: از حضرت جعفر بن محمد عليهالسلام پرسيدند كه ملائكه بيشترند يا بنى آدم؟ فرمود كه: به حق خدايى كه جان من در دست قدرت اوست كه ملائكه خدا در آسمانها بيشترند از عدد ذرههاى خاك در زمين؛ و در آسمان قدر جاى پايى نيست مگر اينكه در آن محل ملكى هست كه خدا را تسبيح (1479) و تقديس (1480) مىنمايد؛ و در زمين درختى و كلوخى نيست مگر اينكه نزد آن ملكى هست كه موكل است بر آن، كه احوال آن را هر روز بر خدا عرض مىنمايد، با آن كه خدا از آن ملك اعلم (1481) است به احوال آن چيز. و هيچ يك از ملائكه نيستند مگر اينكه به خدا تقرب مىجويند به ولايت و محبت ما اهل بيت، و استغفار مىنمايند براى دوستان ما، و لعنت مىكنند بر دشمنان ما، و از خدا مىطلبند كه عذاب خود را بر ايشان بفرستد.و ابن بابويه عليهالرحمه به سند معتبر از حضرت صادق عليهالسلام روايت كرده است كه: زينب عطاره (يعنى: عطر فروش) به خدمت حضرت رسالتپناه صلىالله عليه و آله آمد و از عظمت خلق الهى پرسيد. حضرت فرمود كه: من بعضى از آن را بيان كنم.پس فرمود كه: اين زمين با آنچه در اوست و آنچه بر روى اوست نزد زمينى كه در زير اوست مانند حلقهاى (1482) است در بيابانى. و اين هر دو با آنچه در اينهاست و در ميان اينهاست نزد زمين سيم مانند حلقهاى است در بيابانى. و همچنين تا زمين هفتم. بعد از آن اين آيه را خواندند كه: خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن (1483). يعنى: آفريد خدا هفت آسمان را، و از زمين نيز مثل آنها. و هفت زمين با آنچه در ميان آنها و بر رويشان هست، در پشت خروس (1484) مانند حلقهاى است در بيابانى. و آن خروس يك بال او در مشرق است و يك بال او در مغرب، و مجموع اينها نزد سنگى كه خروس بر روى اوست مانند حلقهاى است در بيابانى. و تمامى اينها نزد ماهى كه اينها بر روى اوست، مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد درياى تاريك مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع اينها نزد هوا مثل حلقهاى است در بيابان. و تمام اينها نزد ثرى (1485) مانند حلقه است در بيابان. اين است كه خدا مىفرمايد كه: له ما فى السموات و ما فى الأرض و ما بينهما و ما تحت الثرى. (1486) يعنى مخلوق و مملوك خداست آنچه در آسمانهاست و آنچه در زمين است، و آنچه در ميان آسمان و زمين است، و آنچه در زير ثرى است. ديگر آنچه در زير ثرى است خدا مىداند. و جميع اينها نزد آسمان اول مانند حلقهاى است در بيابان.و همچنين فرمود تا آسمان هفتم. و تمام آسمانها و آنچه در اوست نزد درياى مكفوف (1487) كه از اهل زمين بازداشتهاند آن را، مانند حلقهاى است در بيابان. و جميع آنها نزد كوههاى تگرگ، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند: و ينزل من السماء من جبال فيها من برد (1488). يعنى: فرو مىفرستد تگرگ را از آسمان از كوههايى كه در آسمان هست از تگرگ. و جميع اينها نزد حُجُب نور مثل حلقهاى است در بيابان. و اين حجب هفتادهزار حجاب است كه نورش ديدهها را كور مىكند. و مجموع اينها نزد هوايى (1489) كه دلها را حيران مىكند مانند حلقهاى است در بيابان. و مجموع اينها نزد كرسى (1490)، مانند حلقهاى است در بيابان. پس اين آيه را خواندند كه: وسع كرسيه السموات و الأرض (1491). يعنى: كرسى او آسمان و زمين را فراگرفته. و مجموع اينها نزد عرش (1492) مانند حلقهاى است در بيابان. پس خواندند كه: الرحمن على العرش استوى (1493). و فرمودند كه: ملائكه، عرش با اين عظمت را به اين قول (1494) بر مىدارند كه: لا اله الا الله، و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1495).
اصل نهم: در بيان معنى لطيف و خبير است
بدان كه لطيف را بر چهار معنى اطلاق مىنمايند: اول، چيزهاى بسيار ريزه را كه به ديده درنيايد لطيف مىگويند.و به اين معنى در باب خدا كنايه از تجرد خداست؛ يعنى از خواص اجسام مبراست، و در مكانى و جهتى نيست، و ديده نمىشود به چشم، بلكه به عقل در مىآيد.دويم، لطيف مىگويند و صانع (1496) امور لطيفه (1497) را مىخواهند. چنانچه صانعى اگر چيزهايى بسيار ريزه سازد و دقايق (1498) در آن صنعت (1499) به كار برد كه ديگران از او عاجز باشند، او را لطيف مىگويند.و اطلاق اين معنى بر خدا ظاهر است، كه اگر كسى تفكر نمايد در اعضا و جوارحى كه خلق كرده است در حيواناتى كه به ديده در نمىآيند، و قوا و مشاعرى كه در ايشان مقرر فرموده، عقل حيران مىشود.سيم، عالم به لطايف (1500) و دقايق را لطيف مىگويند.و اين نيز ظاهر است.چهارم، لطيف مشتق از لطف و احسان مىباشد، يعنى صاحب لطف و كرم و احسان.و بدان كه خبير را بر دو معنى اطلاق مىنمايند: اول، آن كه فَعيل (1501) به معنى فاعل (1502) باشد؛ يعنى: عالم به جميع امور و كُنه حقايق و خَفيات (1503) و دقايق اشيا.دويم: آن كه فَعيل به معنى مُفعل (1504) باشد؛ يعنى: خبر دهنده و مطلع گرداننده بر حقايق اشيا.و ابن بابويه عليهالرحمه روايت كرده است كه حضرت على بن موسى الرضا عليهالتحيه والثناء (1505) به حسين بن خالد (1506) گفت كه: بدان كه خداوند عالميان قديم است، و قديم بودن صفتى است كه عاقل را دلالت مىكند بر آن كه چيزى پيش از خدا نبوده، و چيزى هم در وجود ازلى هميشه با او نبوده. پس باطل شد گفته كسى كه گمان كند كه پيش از خدا يا با او هميشه چيزى بوده است. زيرا كه اگر چيزى هميشه با خدا باشد، خدا خالق آن چيز نمىتواند بود، و چگونه خالق چيزى باشد كه هميشه با اوست. و اگر پيش از او چيزى باشد، آن اول، اولى (1507) خواهد بود به خالق بودن از دويم. پس خداى تعالى خود را وصف نمود به نامى چند، و اسمى چند براى خود مقرر فرمود، كه چون مردم به او محتاج و مضطرند (1508)، در هنگام اضطرار، او را به آن نامها بخوانند. پس خود را مسمى گردانيد به سميع (1509) و بصير (1510) و قادر (1511) و قاهر (1512) و حى (1513) و قيوم (1514) و ظاهر (1515) و باطن (1516) و لطيف و خبير و قوى (1517) و عزيز (1518) و حكيم و عليم (1519) و مانند اينها. پس چون غُلات و تكذيب كنندگان، اين اسماى الهى را مىشنوند، و از ما شنيدهاند كه مىگوييم كه: هيچ چيز مثل خدا نيست، و هيچ خلقى در صفات و حالات با خدا موافق نيستند، بر ما اعتراض مىنمايند كه چون مىگوييد كه خدا شبيه و مثل ندارد، و حال آن كه اين اسما را همه بر شما اطلاق مىتوان كرد، و متصف به اين صفات هستيد، و در اين صفات با خدا شريكيد.جواب ايشان اين است كه: اگرچه شريك است، اما معنى مختلف است. چنانچه شخصى را حمار (1520) نام مىكنند و اسد (1521) نام مىكنند و سَكَره (1522) نام مىكنند، و حال آن كه اين مسمَيات (1523) با مسميات اول اين اسما مشابهتى ندارند. و همچنين خداوند عالميان كه خود را عالم فرموده، نه به اعتبار علم حادثى است كه عارض او شود (1524) و اگر آن علم نزد او حاضر نباشد يا از او مفارقت (1525) نمايد، جاهل باشد، چنانچه در مخلوقين مىباشد كه اول جاهل مىباشند و به علم حادثى عالم مىشوند، و گاه آن علم از ايشان مفارقت مىنمايد و باز جاهل مىشوند و خدا را عالم مىدانند به علم ازلى كه عين ذات اوست و جميع اشيا را مىداند، و جهل او محال است، پس اسم علم مشترك است ميان خالق و مخلوق، و معنى مختلف است.و خداوند ما را سميع مىنامند، نه به اعتبار جزئى كه در او باشد، كه به آن چيزها را شنود و به آن جزو و چيزها را نتوانند ديد، چنانچه در مخلوقين به يك عضو مىشنوند و به يك عضو مىبينند، و در ديدن و شنيدن محتاج به اين دو عضوند. وليكن خدا به ذات خود چيزهاى شنيدنى و ديدنى را همه مىداند بىعضو و جزو. و همچنين در اسم بصير. پس اسم مشترك است و معنى مختلف.و حق تعالى را قائم مىگويند نه به اين معنى كه برپا ايستاده. وليكن قائم است به معنى حفظ كننده و مطلع بر احوال خلايق. چنانچه مىگويند كه: فلان شخص قائم است به امر فلان؛ يعنى بر احوالش مطلع است و حافظ و نگاهدارنده اوست. چنانچه فرموده است كه: من قائم و مطلعم بر هر نفسى به آنچه مىكنند. (1526) و قائم در لغت عرب به معنى باقى نيز آمده است، و به اين بر خدا رواست، يعنى زوال ندارد.و ايضا مىگويند كه: فلان قائم است به امر فلان، يعنى مهمات او را كفايت مىنمايد.و اين معانى بر خدا رواست. و در مخلوق قائم كه مىگويند يعنى برپاى ايستاده. پس يك لفظ را در هر دو اطلاق مىنمايند و معنى مختلف است.و همچنين لطيف در مخلوق به معنى كوچكى و ريزگى است، و در خداوند عالميان به اين معنى است كه محال است كه او را ادراك توان نمود، چنانچه مىگويند كه: لطف عنى هذا الأمر. يعنى: پى نبردم به فلان امر.پس لطيف بودن الهى عبارت از اين است كه او به حدى و اندازهاى و تعريفى نمىتوان يافت، و به هيچ صفتى او را وصف نمىتوان نمود.در خبير در مخلوق آن است كه از تجربه، علمى آموخته باشد و خبير در باب خدا آن است كه هميشه به جميع جزئيات عالم باشد.و ظاهر در مخلوقين بر چيزى اطلاق مىنمايند كه بر بالاى چيزى بر آمده باشد. و خدا ظاهر است به اين معنى كه غالب است بر جميع اشيا و همگى مقهور اويند. چنانچه عرب مىگويد كه: ظهرت على أعدائى. يعنى: بر دشمن غالب شدم.و به معنى ديگر خدا را ظاهر مىنامند كه وجودش از همه چيز ظاهرتر است. و چه چيز از خدا ظاهرتر مىباشد كه در هر چيز كه نظر مىكنى صنعت او را مشاهده مىنمايى و آثار قدرتش در تو آنقدر هست كه تو را بس است.و ظاهر به اين معنى كه در مخلوق مىگويند آن است كه خودش را توان ديد يا ذاتش را به حدى توان شناخت. و اين معنى بر خدا محال است.و در مخلوق، امرى را باطن مىگويند كه در ميان چيزى فرو رفته باشد و در زير چيزى پنهان شده باشد. و در خدا به اين معنى است كه علم و حفظ و تدبيرش به باطن همه چيز سرايت كرده است. چنانچه عرب مىگويد: أبطنته. يعنى: باطن او را دانستم.و قاهر در مخلوق آن است كه به سعى و مكر و حيله و اسباب و آلات بر كسى غالب شود. و آگاه هست همان غالب، مغلوب مىشود. و در خدا به اين معنى است كه فاعل (1527) و خالق جميع اشياست و همه مقهور (1528) و مغلوب قدرت اويند و هر چه نسبت به ايشان اراده نمايد به عمل مىآيد و آنچه را بگويد باش مىباشد و آنچه را خواهد، فانى مىكند.پس در جميع اينها اسم مشترك است ميان خالق و مخلوق و معنى مختلف. و ساير اسماى الهى بر اين قياس است. و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه: خدا را لطيف مىنامند چون كه خالق امور لطيفه است از حيوانات بسيار ريزه، مثل پشه و آنچه از آن خردتر است كه از ريزگى به چشم درنمىآيد. و در هر نوع از اينها مادهاى و نرى خلق كرده و از يكديگر ممتاز ساخته. و از براى هر فردى از افراد اينها آنچه صلاح ايشان در آن است خلق كرده، و همگى را تربيت مىفرمايد و روزى مىدهد آنچه در قعر دريا و آنچه در پوست درختان خلق فرموده و آنچه در صحراها و بيابانها آفريده. و آنچه مصلحت ايشان در آن است تعليم ايشان فرموده و قوت مجامعت به ايشان داده و كيفيت آن را تعليم ايشان نموده، و هر يك را از مرگ گريزان ساخته، و هر يك را به زبان نوع خود آشنا كرده كه سخن يكديگر را مىفهمند و مطالب را به فرزندان خود مىفهمانند. و ايشان را محبت فرزندان داده كه روزى براى ايشان مىبرند. و در هر يك رنگهاى مختلف خلق كرده و نهايت صنعت (1529) در رنگ آميزيهاى ايشان كرده. و اينها را در جانورى چند كرده كه از خُردى به ديده درنمىآيند و به دست، لمس ايشان نمىتوان نمود.پس چون اين خلقهاى لطيف را مشاهده كرديم دانستيم كه صانع ايشان لطيف است و عالم به لطايف امور و خالق دقايق اشياست، كه بىعضو و جارحه (1530) و بىادات (1531) و آلت و بىماده و مدت، بر لوح عدم چنين رنگها ريخته و گلستان عالم وجود را به اين صنعتها (1532) آراسته.
اصل دهم: در علم و قدرت خداوند است
بدان كه علم الهى به جميع اشيا از كليات و جزئيات احاطه نموده. و اين معنى اجماعى (1533) مسلمانان است و انكار جمعى از حكما، علم الهى را به جزئيات، كفر است، بلكه خداوند عالم، به جميع اشيا عالم بوده در ازل آزال (1534)، و بعد از وجود آن چيز علم او متبدل نمىشود (1535) و زياده نمىگردد. و اين امر از آيات و اخبار به حد ضرورت رسيده و احتياج به توضيح ندارد.و بايد دانست كه قدرت الهى عام است نسبت به جميع ممكنات، و قادر است كه در هر آنى صدهزار هزار برابر آنچه خلق كرده است خلق نمايد، وليكن مصلحت اقتضا نموده كه بيشتر خلق فرمايد، وليكن مصلحت مقتضى آن است كه غالبا دو دست بيشتر نباشد.و آنچه در اين حديث و در آيات و اخبار موافق اين وارد شده است كه خدا بر همه شىء قادر است دلالت بر اين دارد كه مُمتَنعات (1536) و امرى چند كه محالاند، شىء نيستند و همين (1537) بر واجب و ممكن، شىء اطلاق مىتوان نمود. و در ممتنعات قصور از جانب قدرت خدا نيست، بلكه قصور (1538) از جانب آن محل است كه چون محال است، قابل اين نيست كه وجود به آن تعلق يابد. و چگونه قصور در قدرت كسى باشد كه خزانه او عدم باشد و آنچه خواهد، به محض اراده كه تعبير از آن به لفظ كُن (1539) مىكنند، موجود نمايد.چنانچه منقول است كه از حضرت امام جعفر صادق عليهالسلام كه: حضرت موسى به كوه طور رفت و با خداوند خود مشغول مناجات شد و گفت: خداوندا خزينههاى خود را به من بنما. فرمود كه: اى موسى خزانه من است كه هر امرى را كه اراده نمايم مىگويم موجود شو آن شىء موجود مىشود.و چون اين ده اصل از اصول ضروريه دين بود و اعتقاد به اينها لازم بود و اختلاف بسيار از اهل باطل در آنها شده بود، موافق طريق اهل بيت عليهم السلام بر وجه اجمال بيان نمود كه به شبهات ارباب شكوك و ضَلالت (1540) از راه دين به در نروى. والسلام على من اتبع الهدى (1541).^ثم الايمان بى، و الاقرار بأن الله تعالى أرسلنى الى كافه الناس، بشيرا نذيرا و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (1542).حضرت رسالت صلىالله عليه و آله فرمود كه: بعد از معرفت ذات و صفات واجب و ايمان به آنها، ايمان به من است و اقرار نمودن به اينكه حق تعالى مرا به كافه (1543) آدميان بر پيغمبرى فرستاده، كه اطاعتكنندگان را بشارت مىدهم به ثوابهاى غيرمتناهى و مخالفت كنندگان را مىترسانم از عذابهاى الهى، و مىخوانم مردم را به سوى خدا و اطاعت او به فرمان او و توفيق او، و چراغ نور بخشندهام كه مردم را از تاريكيهاى جهل و ضلالت به نور ايمان و هدايت مىرسانم.بدان كه يكى از اصول دين اقرار به نبوت پيغمبر آخرالزمان صلىالله عليه و آله است. و بيان اين امر در اين مختصر بر وجه كمال نمىتوان نمود، وليكن مجملى از آن را در ضمن چند فايده تحرير مىنمايد.
فايده اولى (1544): در بيان ضرورت وجود نبى و احتياج خلايق با آن
بدان كه اين بسى ظاهر و معلوم است كه غرض الهى از خلق اين عالم تحصيل منفعتى از براى خود نيست؛ چه، معلوم است كه او غنى بالذات است و در هيچ كمالى به غير محتاج نيست. بلكه غرض آن است كه افراد قابله خلق را به كمالاتى كه قابل آن باشند فايز گرداند.و نشئه (1545) انسانى - چنانچه سابقا به آن اشاره شد - از جميع مخلوقات، قابليت و استعداد كمالات زياده دارد و عرض كمالاتش از رتبه خاتم الانبياست كه اشرف مكونات (1546) است، تا رتبه عمرى و ابوبكرى و ابوجهلى كه اخس (1547) موجوداتاند.و ظاهر است كه كمال نوع انسانى به تحصيل كمالات و رفع نقايص مىشود. و شكى نيست كه اين نحو از كمال بدون معلم ربانى كه از جانب حق تعالى مؤيد بوده باشد و به وحى الهى حُسن و قُبح اشيا را دارند، و به وعد و وعيد، مرم را بر خيرات بدارد، ميسر نيست. چه، ظاهر است كه نفوس بشرى به اعتبار دواعى (1548) شهوات و لذات، راغب به بديها مىباشند و امور قبيحه در نظر ايشان مُستَحسن (1549) مىباشد، و اكثر عالم امور قبيحه را به شهوات خود حسن (1550) مىدانند.و ايضا معلوم است كه اين امور بدون وعده به ثوابها و وعيد از عقابها مُتَمشى نمىشود (1551). و معلوم است كه عقل انسانى بدون وحى ربانى احاطه به خصوصيات ثواب هر عملى و عقاب هر جرمى نمىكند. پس بغير شخصى كه از جانب حق سبحانه و تعالى مأمور باشد و حسن و قبح را به وحى الهى داند، ارشاد خلق و تكميل ايشان حاصل نمىگردد. و اين شخص را ناچار است از دو جهت: يكى جهت بشريت، كه به آن اعتبار مجالست و مؤانست (1552) و مكالمه و مصاحبت با مكلفين نمايد و الفت و آميزش با ايشان كند، كه سخن او در نفس ايشان تأثير نمايد؛ و جهت ديگر جهت روحانيت و تقدس و كمال است، كه به آن جهت مستعد فيوضات نامتناهى و قرب به جناب اقدس الهى بوده باشد، كه از جهت ثانى استفاضه (1553) علوم و حِكَم و معارف نمايد، و به جهت اول به خلق رساند.چنانچه منقول است كه زنديقى (1554) به خدمت حضرت صادق صلواتالله عليه آمد و سؤالها نمود و به جوابهاى آن حضرت به شرف اسلام فايز گرديد. و از جمله آن سؤالها اين بود كه: به چه دليل اثبات انبيا و رسل مىنماييد؟ حضرت فرمودند كه: چون ما ثابت كرديم خداوندى را كه خالق و صانع ماست و منزه است از صفات ما و از صفات جميع مخلوقين، و آن صانع حكيمى است و بناى جميع امورش بر حكمت و مصلحت است و خلق او را نمىتوانند ديد و به لمس و حس درنمىآيد و جسم نيست كه با او روبهرو مكالمه و مُحاجه (1555) و گفتوگو نمايند، پس ثابت شد كه بر وفق حكمت بايد رسولان در ميان او و خلايق باشند كه ايشان را دلالت نمايند بر آنچه مصلحت ايشان در آن است و باعث نفع ايشان است، و راهنمايى كنند به چيزى چند كه باعث بقاى نوع ايشان است و ترك آنها مورث فناى ايشان است.پس ثابت شد كه جمعى مىبايد باشند كه از جانب حكيم عليم مردم را امر و نهى نمايند و تكاليف الهى و حكم ربانى را به خلق رسانند، و ايشان پيغمبران و اوصياى ايشاناند كه برگزيدههاى خدايند از ميان خلق، كه ايشان را تأديب (1556) به حكمت نموده و كامل گردانيده و مبعوث به حكمت ساخته، كه در اخلاق و صفات با عامه خلق شريك نيستند و در خلق و صورت و تركيب به ايشان شبيهاند و از جانب خدا مؤيدند (1557) به دلايل و معجزات و براهين و شواهد، كه بر حقيت ايشان دلالت مىكند، مثل مرده زنده كردن و كور روشن كردن و پيس را شفا دادن. و هرگز زمين خدا از يكى از ايشان خالى نمىباشد، كه كمال علم و معجزهاش دليل حقيت اوست. و هر وصى دليلى است بر حقيت پيغمبرش.و بدان كه حضرت در اين حديث اشاره به دليل ديگر نيز فرموده، كه چون انسان مدنى بالطبع (1558) است و هر فردى به ديگرى در امور معاش و معاد خود محتاجاند، و با يكديگر آميزش ايشان ضرور است، و آميزشها باعث منازعات (1559) و مشاجرات مىشود، پس ناچار است ايشان را از حاكمى كه رفع منازعات ايشان نمايد به نحوى كه حيفى (1560) و ميلى (1561) در حكم او نباشد. و اگرنه به زودى يكديگر را مىكشند و فانى مىشوند. و اين حاكم تا مؤيد از جانب خدا نباشد مأمون (1562) از حيف و ميل نيست. و ايضا حكم موقوف (1563) است بر علم به خصوصيات احكام، و ظاهر است كه عقل بشرى احاطه به جميع خصوصيات احكام نمىتواند نمود. پس حاكم مؤيد به وحى مىبايد باشد.
فايده ثانيه: در معجزه است
بدان كه دليلى كه عامه ناس به آن، علم به نبوت نبى به هم توانند رسانيد، آن، معجزه است. و آن عبارت است از امر خارق عادت (1564) كه از مدعى پيغمبرى ظاهر گردد و ديگران از اتيان به مثل (1565) آن عاجز باشند، مانند عصا را اژدها كردن و مرده زنده كردن و ماه را شق (1566) كردن.و وجه دلالت معجزه بر نبوت ظاهر است. چه، هرگاه شخصى دعوى نمايد كه من پيغمبر فرستاده خدايم و گواه بر حقيت من اين است كه فلان امر غريب را خدا بر دست من جارى مىكند، و مطابق آنچه گفته به ظهور آيد و آن كار خارج از طاقت بشر باشد، علم به هم مىرسد كه آن شخص فرستاده خداست.همچنانچه هرگاه شخصى به حضار مجلس پادشاهى بگويد كه: من از جانب پادشاه مأمور شدهام كه شما را به فلان كار بدارم، و شاهد بر صدق من آن كه پادشاه آن روزنه (1567) را سه مرتبه مىبندد و مىگشايد، يا سه بار از تخت برمىخيزد و مىنشيند، و پادشاه سخن آن شخص را مىشنيده باشد - خواه حاضر باشد نزد آن جماعت بىحجاب، و خواه پرده در ميان باشد - و بعد از آن مطابق گفته آن شخص از پادشاه به ظهور آيد، جميع حاضران را يقين به هم مىرسد كه آن شخص راست مىگويد.و نيز اگر خداى تعالى معجزه را بر طبق گفته مدعى كاذب ظاهر سازد، تصديق او كرده باشد. و تصديق كاذب قبيح است و بر خدا روا نيست. ايضا چگونه عقل تجويز مىنمايد كه از خداوند با نهايت لطف و رحمت اين چنين تصديقى كه موجب ضلالت ابدى خلق باشد به ظهور آيد.و همچنانچه از ديدن معجزه، علم به نبوت به هم مىرسد، از عمل به ظهور معجزه از راه اخبار متواتره (1568) نيز علم به هم مىرسد، چنانچه ما را از تواتر (1569) وجود شهر مكه علمى به هم رسيده كه بعد از ديدن، هيچ زياده نمىشود.
641) سيم: سوم. 642) رساله: كتاب كوچك - كتاب. 643) احصا: شمارش - گردآورى. 644) كلمه جامعه: سخن جامع - مقصود سخن رسول اكرم (ص) است. 645) مجملا: به اجمال - به صورت مختصر و كوتاه. 646) مورث: باعث - سبب. 647) از عادات امتياز به هم مىرساند: مايه تفاوت آن از عادات مىشود - باعث فرق آن از عادات مىشود. 648) عليه السلام سالم و درود {خداوند} بر او باد! 649) ايضا: نيز - هم. 650) قرآن مجيد، بخشى از آيه2 سوره ملك (67). در آغاز آيه آمده است: ++آن {خداوندى} كه مرگ و زندگى را آفريد تا...+++. 651) مراد: مقصود. 652) صواب: درستى - درست - راست - راستى. 653) خوف الهى: ترس از نافرمانى خداوند. 654) قرآن مجيد بخشى از آيه 84 سوره اسراء (17). 655) شاكله: سرشت - طبيعت - طينت - نيت. 656) عوام: مردم عادى. 657) اجماع: اتفاق نظر علما. 658) لغو: سخن بيهوده. 659) تعقل: انديشيدن. 660) اخلاص: خالص كردن {عمل تنها براى خدا} - خالص بودن و نداشتن قصد ديگرى در عمل جز رضاى خداوند و فرمانبرى او. 661) شرك: شريك ساختن - قايل شدن شريك براى خداوند - شرك در عمل و كار به اين معنى است كه كار را علاوه بر قصد و نيت تقرب و رضاى خدا به قصد و نيت ديگرى نيز به جا آورند. 662) ريا: نشان دادن - تظاهر - تظاهر به نيكوكارى - ريا در عمل و كار به اين معنى است كه كار نيك را به قصد و نيت اين انجام دهند كه ديگرى يا ديگران ببينند نه اينكه قصد و نيت، تقرب به خداوند باشد. 663) معنى: موضوع - مطلب. 664) اخلاص: خالص كردن - صاف كردن و پيراستن و پاكيزه كردن از هر آلودگى - اخلاص در عمل و كار، پيراستن و خالص كردن آن است از هر قصد و نيت ديگرى جز رضا و تقرب الهى. 665) تاركالصلات: تاركالصلوه - آن كه نماز نمىخواند. 666) نماز كردن: به جا آوردن نماز - اجراى مراسم نماز - اقامه نماز - نماز خواندن. 667) زر: (اينجا:) سكه طلا. 668) صلحا: نيكان - صالحان - (اينجا:) انسانهاى متدين. 669) نماز پيشين: نماز ظهر. 670) نماز گزاردن: به جا آوردن نماز - اقامه نماز - نماز خواندن - اجراى مراسم نماز. 671) افعال: جمع فعل - كارها. 672) صلات: صلوه - نماز. 673) تحقيق: حقيقت - واقعيت. 674) در كار است: مربوط به كار است. 675) غايت: نهايت. 676) مقارن: همراه. 677) خصوص...: خود... نه چيز ديگرى. 678) سهو: فراموشى - اشتباه - لغزش - خطا. 679) مطلب: قصد - نيت - درخواست. 680) نادر: كم - كمياب. 681) تكليف مالايُطاق: چيزى را تكليف كردن كه خارج از طاقت و توان شخص است. خداوند چنين تكليفى نمىكند. 682) داعى: انگيزه - علت - سبب - موجب. 683) نفس: (اينجا:) فكر - انديشه. 684) متاع: كالا - چيزى كه مورد احتياج زندگى باشد. 685) امر: چيز - كار. 686) صعوبت: دشوارى. 687) نقصان: كمى. 688) تحصيل كردن: به دست آوردن. 689) متمادى: طولانى - دراز. 690) رياضات: جمع رياضت - تحمل رنج و سختى براى تهذيب نفس و تربيت - تمرينها - سعيها. 691) مجاهدات: جمع مجاهده - كوششها. 692) متبدل ساختن: عوض كردن - تغيير دادن. 693) اغراض فاسده: جمع غرض فاسد - هدفها، قصدها و خواستهاى نادرست و باطل. 694) افراد: جمع فرد - مصداقها. 695) صميم قلب: ميانه دل - ته دل. 696) مبادرت كردن: شتاب كردن - اقدام كردن. 697) خسيس: پست - حقير. 698) مرائى: رياكار. 699) بطلان: باطل شدن - باطل بودن. 700) مشهور: در اينجا مقصود فتواى مشهور است يعنى فتوا به يك موضوع توسط بسيارى از فقها صادر شده باشد اما ديگر فقهايى نيز باشند كه بجز آن فتوا دادهاند، خواه حديثى مطابق يا مخالف آن فتوا وجود داشته باشد يا اصلا چنين حديثى وجود نداشته باشد. 701) مؤيد: تأييد كننده. 702) متفحص: جستوجو كننده. 703) مفارقت: جدايى - دورى. 704) منكوب: سختى كشيده - رنج رسيده - رنجديده - مغلوب. 705) استيلا: چيرگى - غلبه. 706) مجتمع: جمعشده - گردآمده - فراهمشده. 707) اعوان: جمع عَون - ياران. 708) انصار: جمع ناصر - يارى كنندگان. 709) پادشاهت: پادشاهى - سلطنت. 710) قليل: كم. 711) ابتلا: گرفتارى - مصيبت - آزمايش - به سختى و دشوارى افتادن. 712) حسنين: (امام) حسن و (امام) حسين (ع). 713) صلوات الله عليهما: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 714) بر سبيل مثال: به عنوان مثال. 715) اعظم: بزرگترين. 716) مرائى: رياكار. 717) سند صحيح: سند حديث، راويان حديثاند. سند صحيح آن است كه راويان حديث را سلسلهاى از افراد متصل به يكديگر تا به معصوم تشكيل داده باشند و همه شيعه عادل و موثق باشند. 718) مالك: فرشته موكل بر دوزخ و دربان و نگهبان جهنم. نام وى در آيه 77 سوره زخرف (43) آمده است. 719) خازن جهنم: حافظ جهنم - نگهبان جهنم. خازنان جهنم، مأموران و نگهبانان جهنماند و در آيات 49 سوره غافر (40)، 71 سوره زمر (39) و 8 سوره ملك (67) از آنها سخن به ميان آمده است. 720) اشقيا: جمع شقى - بدبختان. 721) كَسل / كَسَل: سستى - بيحالى. 722) مقصود شرك در عبادت است. 723) تعب: رنج - سختى. 724) دنيه: مؤنث دنى - پست. 725) قلع نمودن: ريشه كن ساختن. 726) اقدس: پاكترين - مقدسترين - بسيار پاك و پيراسته از هر بدى و كاستى. 727) ربانى: پروردگارى. 728) نشئه فانى: زندگانى فناپذير - عالم نابود شونده - كنايه از زندگى دنيا. 729) مثوبات: جمع مثوبه - پاداشهاى نيك - جزاى اعمال خير. 730) منكشف: آشكار - هويدا. 731) شهوات: جمع شهوت - خواهشهاى نفسانى. 732) اوساط ناس: مردمان متوسط - عموم مردم كه در درجهاى متوسط از ايمان هستند. 733) زيد و عمرو: دو نام عربى كه به جاى فلان و بهمان به كار مىروند. 734) تحصيل: كسبكردن - به دست آوردن. 735) مبرا: برى - پاك. 736) اخروى: آخرتى. 737) خوف: ترس و بيم (از كيفر كردارهاى بد خويش و عذاب الهى). 738) رجا اميد (به پاداش كردار نيك و رحمت خداوندى). 739) منضم: پيوسته. 740) خطور بال: به خاطر آمدن - به دل گذشتن - گذشتن به فكر و انديشه. 741) ناس: مردم. 742) فىالحقيقه: در حقيقت - حقيقتا - واقعا. 743) قرب: نزديكى. 744) محرك: انگيزه - آنچه باعث انگيزش و حركت شود. 745) لون: رنگ. 746) شاكران: سپاسگزاران (نعمتهاى خدا). 747) منعم: نعمت دهنده. 748) عطايا: جمع عطيه - بخششها. 749) كواكب: ستارگان. 750) ملك: فرشته. 751) وحوش: جمع وحش - حيوانات وحشى. 752) طيور: جمع طير - جمع جمع طاير - پرندگان. 753) تنميه: نمو دادن - رشد دادن - مايه رشد و نمو شدن. 754) افاضات: جمع افاضه - فيض رسانيها - بهرهدهيها - فيضها - بهرهها. 755) سلوك: رفتار. 756) رغبت: ميل داشتن - تمايل. 757) هر آينه: (اينجا:) حتما - بازهم. 758) تفضل: نيكى كردن. 759) آلا / آلاء: جمع الى، الى و الى - نعمتها - نيكيها - نيكوييها. 760) نعما / نعماء: نعمت - نيكى - احسان. 761) كما قال تعالى: چنان كه (خداوند) بلند مرتبه فرموده است. 762) ترجمه: ++و اگر نعمت خدا را بشمريد آن را شمار نمىتوانيد كرد+++ (بخشى از آيات 34 سوره ابراهيم (14) و 18 سوره نحل (16)). 763) مزيد: افزونى - زيادتى. 764) صارف: برگرداننده. 765) منهيات: جمع منهى - كارهاى بد كه در شرع منع و نهى شده است. 766) بارى جل شأنه: آفريننده كه بزرگ است جاه و پايگاه و شكوه وى. 767) به حسب: از جنبه - از حيث. 768) مرتبه: رتبه - مقام. 769) واجب / واجب الوجود: موجودى كه وجودش از خود، وابسته به خود و دليل وجود خودش باشد - موجودى كه وجودش و بودنش ضرورى است - موجودى كه وجودش از خود ذاتش باشد - ذات خداوند - وجود مطلق. 770) كامل من جميع الجهات: كامل از هر جهت - آن كه نقص از هيچ نظر به او راه ندارد. 771) ممكن / ممكن الوجود: چيز، مفهوم يا موجودى كه به خودى خود و بدون ملاحظه غير آن، نه بودنش واجب و ضرورى است نه نبودنش، به عبارت ديگر ممكن است باشد، ممكن است نباشد. اگر موجودى به او هستى داد، موجود مىشود وگرنه به خودى خود به جهان وجود نمىتواند پا نهد. همه موجودات بجز ذات خداوندى چنيناند - همه موجودات عالم بدون موجود واحدى كه مبدأ كل وجود است. 772) تقابل: ضديت - مخالفت - در اينجا مقصود، بودن دو چيز است به نحوى كه ميان آن دو چنان مغايرتى باشد كه اگر هر دو وجود داشته باشند، بجز وجود، صفت مشتركى نتوان ميان آنها يافت، ضمن اينكه وجود يكى نيز از وجود ديگرى است. معنى فلسفى تقابل مورد نظر نيست. 773) تباين: جدايى از يكديگر - بودن دو چيز به گونهاى كه وجه مشتركى با يكديگر نداشته باشند. 774) ازاله كردن: برطرف كردن. 775) فياض على الاطلاق: فيض دهنده مطلق - بسيار بخشنده بىقيد و شرط - خداوند. 776) فايض: سرريز. 777) فىالجمله: اندكى - قدرى - كمى. 778) تضاد: ناسازگارى - ضديت - مخالفت - بودن دو چيز به گونهاى كه وجود هر دو با هم در يك جا ممكن نباشد؛ مانند سياهى و سفيدى. 779) به هم رساندن: پديد آوردن - به وجود آوردن - فراهم كردن. 780) معنى جمله: معنى اين جمله معلوم نشد. 781) مورث: باعث - سبب. 782) نفس: روح - جان - روان. 783) نامتناهى: بىانتها - بىپايان - نامحدود. 784) به حصول آمدن: حاصل شدن - به دست آمدن. 785) باعث: برانگيزنده. 786) حُسن: خوبى. 787) طاعات: جمع طاعت - بندگيها - عبادتها. 788) قبح: زشتى. 789) سيئات: جمع سيئه - بديها - گناهان. 790) كماهى: آنگونه كه هست. 791) دقايق امور و ضماير نيات: نكات باريك عملها و كارها - نقاط پنهان نيتها و قصدهاى پنهان در دل. 792) منهيات: چيزهاى ممنوع و نهى شده در شرع. 793) ملازم: همراه - خدمتكار. 794) معاصى: جمع معصيت - نافرمانيها - گناهان. 795) مراقبه: نگاهبانى كردن (بر گفتار، كردار و پندار خويش) - نگاه داشتن دل از بديها يقين شخص به اينكه خداوند در همه حالات، عالم بر قلب و نكات نهفته در دل و آگاه از رازهاى درونى اوست و در همه حال او را مىبيند، و در نتيجه مراقبت شخص نسبت به انديشهها و رفتارهاى خويش. 796) اسانيد معتبره: جمع سندهاى معتبر. 797) اجل: زمان مرگ - مرگ. 798) فرج: آلت تناسلى. 799) محرمات: جمع محرم - چيزهاى حرام. 800) مصفا: پاكيزه - بىغل و غش - خالص. 801) منكسر: شكسته. 802) الم درد - رنج. 803) امام العارفين: پيشواى عارفان. 804) مروى است: روايت شده است. 805) مباشر: عامل - مجرى - عملكننده - اجراكننده. 806) منقول است: نقل شده است. 807) تنعم نمودن: از نعمت بهره بردن - خوش گذراندن - لذت بردن. 808) تميز نمودن: تشخيص دادن - فرق گذاشتن. 809) ذائقه: حس چشايى. 810) صحيح: سالم. 811) مطعومات: جمع مطعوم و مطعومه - چشيدنيها - خوردنيها - خوراكيها. 812) مزاج: آميختن - آميخته شدن - در پزشكى قديم كيفيتى در بدن را مىگفتهاند كه آميزش عناصر و اجزاى اصلى بدن پديد آيد. در پزشكى جديد هم به تظاهرات و نشانههاى حياتى و چگونگى وضع روحى و جسمى يك فرد گفته مىشود كه نتيجه اثرات و فعل و انفعالهاىمربوط به وظايف اندامها و سوخت و ساز عمومى بدن و دستگاههاى مختلف حياتى بر يكديگر است. 813) اطوار قبيحه: جمع طور قبيح - رفتارهاى زشت. 814) اعمال شنيعه: جمع عمل شنيع - كارهاى زشت و ناپسند. 815) سبل: يكى از بيماريهاى چشم كه همانند پردهاى در پيش بينايى، مايه تارى ديد مىشود و شخص بيمار مىپندارد كه غبارى راه ديد او را تار كرده است. 816) مستور: پوشيده - پنهان. 817) حاسه: حس - اندامى كه احساس توسط آن صورت مىگيرد. 818) انشاءالله: اگر خدا بخواهد - به خواست خدا. 819) محبان: جمع محب - دوستداران - عاشقان. 820) اولاد اطهار او: فرزندان پاك او - مقصود فرزندان معصوم اميرالمؤمنين (ع) يعنى يازده امام پس از اويند. 821) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5). 822) باعث: برانگيزاننده - انگيزه. 823) ريحان: گياه خوشبو - هر گياه خوشبو. 824) خليلالرحمن: دوستدار خالص خداى بسيار بخشنده مهربان - لقب حضرت ابراهيم (ع). 825) خلت: دوستى و دوستدارى خالصانه. 826) نمرود: لقب پادشاه بابِل (كلده). نام وى را نينوس گفتهاند. نقل است كه مردى دلير و شجاع بود و شهر بابل را ساخت. او را قهرمان و فرمانرواى روى زمين مىدانستند. او معاصر ابراهيم (ع) پيامبر خداست و از اين رو در كتابهاى دينى شهرت دارد. پس از آن كه حضرت ابراهيم (ع) بتها را شكست و براى آگاهى مردم، تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت، وى را به خواست مردم متعصب و به فرمان نمرود در آتش انداختند تا خدايان خود را يارى رسانند و آيين خود را محفوظ دارند اما به تصريح قرآن، آتش بر نمرود خنك شد. در روايات آمده است كه در همان محل آتش، گل و گياه روييد. داستان وى تا اينجا در آيات 51 - 70 سوره انبياء (21) آمده است. تفصيل آن در كتب روايى به طرز صحيح بيان شده است. 827) جاهل: نادان. 828) عشق مَجاز: عشق غير حقيقى - عشق ظاهرى - عشق به جنس مخالف يا چيزهايى كه ارزش آنها كمتر از كمالات انسانى است. 829) فاسد: باطل - بيهوده. 830) منوط: وابسته. 831) امامالمحبين: پيشواى دوستداران (خدا). 832) فراق: دورى. 833) كرامت: بزرگوارى - بخشندگى - دهش. 834) در همه نسخههاى مأخذ بجز ب ++محبوب العالمين+++ (محبوب جهانيان) آمده است. با توجه به اينكه ائمه آن همه دشمن داشتهاند به نظر نمىرسد كه ++رب+++ در نظر مؤلف نبوده باشد. بنابراين بايد گفت كه افتادگى ++رب+++ اشتباه قلمى مجلسى است، كاتب نسخه ب متوجه شده و آن رااز خود افزوده است. احتمال ديگر اين است كه مؤلف اين كلمه را در حاشيه آورده باشد و تنها كاتب نسخه ب آن را ديده باشد. 835) محبوب رب العالمين: آن كه پروردگار جهانيان او را دوست دارد - محبوب پروردگار جهان و جهانيان. 836) كرام: جمع كريم - بزرگواران. 837) بخشى از آيه 89 سوره نمل، (27). 838) بشخى از آيه 31 سوره آل عمران (3). 839) على نبينا و آله و عليهالسلام: سلام و درود خداوند بر پيامبر ما و خاندانش و بر وى (اين پيامبر) باد! (اين جمله دعايى را معمولا پس از ذكر نام پيامبران مىآورند و درود به پيامبر ما و خاندانش را بر درود به پيامبران مقدم مىدارند، جز در مورد حضرت ابراهيم (ع) كه سمت پدرى بر همه آنها دارد، از پيامبران اولواالعزم است و پدر اديان ابراهيمى است. 840) عقوبت كيفر - مجازات. 841) مخاطبه: گفتوگو. 842) خشوع: فروتنى. 843) رقت: نرمى - نازكى - تأثيرپذيرى. 844) بواعث: جمع باعث - انگيزهها. 845) تزايد: زيادى - افزونى. 846) همراز: آن كه با وى نهانى سخن مىگويند. 847) فايز: (اينجا:) بهرهمند. 848) خواندن: (اينجا:) بازگو كردن - تذكر دادن - يادآورى كردن - ذكر كردن. 849) مرغوبات: جمع مرغوب - خواستنيها - چيزهايى كه پسند و ميل انسان را برمىانگيزند. 850) آبا / آباء: جمع اب - پدران. 851) صلواتالله عليهم: درود خداوند بر آنان باد! 852) ابوبكر: عبدالله بن عثمان بن عامر معروف به ابوبكر بن ابىقُحافه از صحابه رسول اكرم (ص). پس از وفات آن حضرت بر مسند خلافت نشست. نخستين خليفه از خلفاى راشدين است. در سال 13 ه.ق در مدينه درگذشت. 853) ابوعبيده: كنيه عامر بن عبدالله بن جراح فهرى از صحابه پيامبر اسلام (ص). وى از ياران ابوبكر، عمر و عثمان و همان كسى است كه ابوبكر او را به همراه عمر براى خلافت نامزد كرد اما عمر اين را نپذيرفت و دست بيعت به ابوبكر داد. به ابوعبيده جراح معروف است. در شام به مرض وبا درگذشت. 854) عمر: فرزند خطاب از صحابه پيامبر اكرم (ص). وى پس از وفات پيامبر (ص) يكى از بزرگترين پشتيبانان ابوبكر براى خلافت بود و پس از درگذشت ابوبكر، به وصيت او زمام خلافت اسلامى را به دست گرفت. مدت خلافت وى 10 سال (13 - 23 ه.ق) به طول انجاميد. او سرانجام به دست غلامى ايرانى به نام فيروز مشهور به ابولؤلؤه از اهالى نهاوند كه از ميزان مالياتى كه هر روز بايد مىپرداخت ناراضى بود كشته شد. 855) عثمان فرزند عفان از صحابه پيامبر اسلام (ص). پس از عمر به وصيت وى از ميان شش تن كه او نام برده بود، حاضر شد با شرايط تعيين شده توسط عمر، خلافت را بپذيرد. وى سومين خليفه از خلفاى راشدين است. خلافت وى 12 سال (23 - 35 ه.ق) به طول انجاميد. سرانجام به دست مسلمانانى كه از اعمال ناپسند، ستم، تبعيض و مالدوستى او و بستگانش به تنگ آمده و سر به شورش برداشته بودند كشته شد. 856) عبدالرحمن: فرزند عوف بن عبد عوف الزُهرى القرشى (44 ق ه. - 32 ه.) از صحابه رسول اكرم (ص) و از ياران ابوبكر، عمر و عثمان است. نام او در جاهليت عبدالكعبه بود كه پيامبر (ص) آن را به عبدالرحمن تغيير داد. 857) قراء صحابه: آن دسته از صحابه كه قاريان (يعنى حافظان) قرآن بودند. 858) عبدالله بن ام عبد: از اصحاب رسول خدا (ص) و حافظ قرآن. 859) ابى بن كعب: ابوالمُنذر ابى بن كعب بن قيس از صحابه رسول اكرم (ص) و از كاتبان وحى و از معلمان و حافظان آن. در جنگ بدر و برخى جنگهاى ديگر حضور داشت. در زمان خلافت عثمان درگذشت. 860) ترجمه ++و نعمتهاى آشكار و نهان خود را بر شما گسترده و فراوان كرد.+++ (بخشى از آيه 20 سوره لقمان (31)). 861) ترجمه: ++و روزهاى خداوند را به يادشان آور. كه در اين يادآورى، نشانههايى براى هر شكيباى سپاسگزار است.+++ (بخشى از آيه 5 سوره ابراهيم (14)). 862) ايام الهى: مقصود از ++روزهاى خداوند+++ رويدادهايى است كه در آن روزها پديد آمده است و منظور از رويدادها، الطاف خداوند در آن رويدادها، و نتيجهها، پندها، اندرزها و عبرتهايى است كه از آن رويدادها مىتوان گرفت. 863) ابوالحسن: به معنى پدر حسن، كنيه على اميرالمؤمنين (ع) است. 864) امر: چيز. 865) كتم عدم: پوشيدگى و نهانى نيستى - جهان نيستى (كه در پرده پنهانى است). 866) قواى عقلانى: جمع قوه عقلانى - نيروهاى انديشه - آنچه انسان را از حيوان متمايز مىكند. 867) مشاعر روحانى: جمع مشعر روحانى - حواس روحى - حواس باطنى - به نظر قدما همانگونه كه انسان پنج حسن ظاهرى و بيرونى (بينايى، شنوايى، چشايى، بويايى و لامسه) دارد، از پنج حس باطنى و درونى نيز برخوردار است: حس مشترك، خيال، وهم، حافظه، متصرفه. در اينجا مقصود كليه احساسها و ادراكهايى است كه انسان جز از راه حواس پنجگانه ظاهرى دارد. 868) مسخر: تسخيرشده - مطيع - رام. 869) اشاره به آياتى از قرآن مجيد كه گوياى اين حقيقتاند. 870) برترى مردان نسبت به زنان: آيه فذكرهم بأيام الله... كه ترجمه آن گذشت مربوط به همه امت - يعنى همه زنان و مردان امت - است نه تنها مردان امت. بنابراين نعمتهايى مصداق آيهاند كه مختص زنان يا مختص مردان نباشند. بر اين اساس امكان دارد بخش آخر يا دهم ذكر نعمتها كه مربوط به مردان است به آخر حديث اضافه شده باشد. اما اگر اين بخش جزء حديث باشد ناظر به آيه 34 سوره نساء (4) است كه از آيات معروف درباره حقوق متقابل همسران به شمار مىرود. در بخشى از اين آيه آمده است: **الرجال قوامون على النساء بما فضلالله بعضهم على بعض و بما أنفقوا من أموالهم*** (مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زناناند به خاطر اينكه خداوند برخى از آنان {مردان} را بر برخى از آنان {زنان} برترى داده است و به خاطر اينكه از اموال خويش {براى زنان} هزينه مىكنند). از اين آيه با توجه به آيات ديگر قرآن چندين نتيجه مىتوان گرفت، ضمن اينكه برخى نتايج را نيز نمىتوان گرفت. در زير اشارهاى به اين موارد مىشود: 1. ++برخى+++ مردان بر ++برخى+++ زنان برترى دارند نه همه مردان بر همه زنان و نه اكثر مردان بر اكثر زنان (يا اصطلاحا: نوع مردان بر نوع زنان). بنابراين برخى زنان نيز بر برخى مردان برترى دارند. بر اين اساس اگر شمار زنانى كه بر مردان برترى دارند بيش از شمار مردان نباشد كه بر زنان برترى دارند، كمتر از آن نيست. 2. اين برترى از لحاظ عقل، ايمان، احساسات، نيروهاى بدنى يا توان سرپرستى و مديريت نيست زيرا: اولا، اينگونه تفاوتها ميان مردان با يكديگر و زنان با يكديگر نيز وجود دارد يعنى برخى مردان از اين لحاظ بر برخى ديگر از مردان، و برخى زنان بر برخى ديگر از زنان برترى دارند. بنابراين ذكر آن در محل مقايسه برخى مردان و برخى زنان بيفايده است. ثانيا، خداوند در آغاز سوره نساء مىفرمايد كه انسان را - چه مرد و چه زن - از نفس واحد (جان و روح و ساختار واحد) آفريده است. در جاى ديگر نيز مىفرمايد كه فضيلت انسانها به تقواست و جنسيت، نژاد، و نه مؤنث. مردى و زنى مربوط به جسم است نه روح. در مقابل اين ديدگاه، ادعاهايى مشهور مطرح مىشود حاكى از اينكه به طور عموم و صرف نظر از موارد خاص، عقل مردان بيش از زنان و احساسات زنان بيش از مردان است، يا اينكه مردان بيشتر به كارهاى جسمى، خشن و به اصطلاح مردانه راغباند و زنان به فعاليتهاى ظريف و سبك و زنانه. اين ادعاها ضمن اينكه تأييدهاى محكم قرآنى ندارند و بلكه مخالف برخى آيات و روح دين و شريعتاند از پشتوانه بررسيهاى علمى نيز بىبهرهاند و آنها را صرفا برداشتى حسى و احساسى و ناشى از مشاهدات ناقص بايد دانست. براى نمونه بايد گفت: انسانهاى متعادل آنها هستند كه عقل و علم و ايمان و احساس آنها با يكديگر رشد مىيابد. مردان مؤمن آنجا كه لازم باشد اشك مىريزند و مىگريند و با احساسات برانگيخته با مسائل مواجه مىشوند و زنان مؤمن در جاى خود لباس رزم مىپوشند، فرزند خويش را به قربانگاه مىفرستند، خشم مىگيرند و با ظلم مىستيزند، مىكشند و كشته مىشوند، به مباحث و فعاليتهاى علمى، عقلانى و اجتماعى مىپردازند و نيروى جسمى خود را در كارهاى سخت و طاقتفرسا به كار مىگيرند. فارغ از لوازم و الزامات ايمانى، در صحنه كار و تلاش و هنر و دانش مىبينيم كه در بسيارى از كشورهاى صنعتى، كارگران كارخانهها را زنان تشكيل مىدهند؛ در بسيارى از روستاها و ايلات و عشاير خودمان كارهاى سخت و طاقتفرساى كشاورزى، دامدارى و اداره امور خانواده با زنان است و در اغلب كشورها بهترين آشپزان، خياطان، آرايشگران، طراحان مد، روانشناسان كودك، متخصصان خانهآرايى، هنرهاى ظريف و صنايع دستى از مرداناند. در فعاليتهاى جسمى نيز نيروى زنان اگر از مردان بيشتر نباشد كمتر نيست. اين را پژوهشهاى علمى مىگويند. طول عمر متوسط زنان بيش از مردان است و اين نشان مىدهد كه مقاومت و توان زن بيش از مرد است به ويژه با توجه به اينكه بخشى از نيروى جسمى زن صرف پرورش جنين و توليد شير مىشود. البته در طى تاريخ، آن هم در برخى از جوامع، برخى فعاليتها بيشتر به عهده مردان و برخى ديگر بر عهده زنان بوده است. اما از اين حقيقت تنها اين نتيجه را مىتوان گرفت كه چنين توافقى ميان مردان و زنان آن جامعه در تقسيم وظايف بوده است چنان كه در برخى ديگر از جوامع اين توافق به گونهاى ديگر مشاهده مىشود. اين توافقها ممكن است در طى زمان به عنوان جزئى تفكيكناپذير و تقليدى از فرهنگ و سنت آن جوامع جا افتاده باشد بدون اينكه كسى به ++اصل+++ نبودن و ++قراردادى+++ بودن آن بينديشد. نيز ترديد نيست در اينكه ميان زن و مرد از نظر اندام و ترشحات غدد گوناگون بدن تفاوتهايى هست. در اين نيز ترديد نيست كه اين تفاوتها الزامهايى را براى هر دو جنس از نظر شكل ظاهرى، آهنگ صدا، طرز رفتار يا برخى آزاديها و محدوديتها دارد. اما اين تفاوتها مايه تبعيض و فضيلت از ديدگاههاى انسانى و ارزشى نيستند. از نظر انسانى آن دو، انسان نر و انسان مادهاند و هيچ كدام انسانتر از ديگرى نيستند. از نظر اسلام نيز هر دو مخاطب شريعت و مكلف و مسئولاند و فضيلت و برترى معنوى آنها براساس تقواست كه عبارت است از ايمان، و عمل صالح براساس ايمان. ايمان نيز خود وابسته به علم است و علم، از اطلاعات و منطق برمىخيزد. اطلاعات از راههاى گوناگون به دست مىآيند و منطق عبارت است از نيروى استنتاج. مگر راه دريافت اطلاعات را براى يك انسان ببندند يا خود از پذيرش اطلاعات سر باز زند كه از قافله علم و در نتيجه ايمان عقب بماند وگرنه نيروى استنتاج در مرد و زن هر دو هست. اما عمل صالح براى اهل دين در يك كلمه عبارت است از اداى تكليف. مگر شخص مؤمن داراى اطلاعات لازم در زمينهاى، كاهلى يا لجاجت كند كه از عمل صالح بازبماند. در اين زمينه نيز تفاوتى ميان زن و مرد نيست. در هر حال تقرب به خدا حاصل اداى تكليف است. اينكه مىگويند: زنان به خاطر برخى ويژگيهاى خود كمتر از مردان نماز مىخوانند و بنابراين تقرب آنها به خدا كمتر است، مانند اين است كه بگويند: تقرب مردانى كه مسافرت كرده و نماز قصر خواندهاند، نسبت به مردانى كه به مسافرت نرفته و نماز خود را كامل به جا آوردهاند، كمتر است. از ديدگاه شريعت، نماز نخواندن، نماز قصر خواندن و نماز كامل به جا آوردن، هر سه در شرايط خود به يك نسبت اداى تكليفاند و خروج از چهارچوب هر يك معصيت است. در نتيجه به حكم عقل، تجربه، قرآن، سيره معصومان و زندگى همسران و دختران آنها و شواهد بسيار، به جرئت مىتوان گفت كه نقلهاى حديثنما يا بحثهاى به ظاهر عقلى و علمى كه گوياى برترى عقلى و ايمانى مرد نسبت به زناند، رد صحت خويش سخت محل ترديدند. بر فرض صحت سند در روايتى، آن روايت ناظر به معانى و مصاديق خاص و جزئى است كه قرائن آن ناديده گرفته شده است. بحثهاى عقلى و علمى نيز بيگمان در مقدمات استدلال يا شيوه استنتاج خويش با مشكلى مواجهاند. 3. فضيلتى كه براساس اين آيه برخى مردان بر برخى زنان دارند، عبارت است از فضيلت، برترى، افزونى و تفاوت اقتصادى آن هم در سهم ارث. اين آيه در سوره نساء (زنان) قرار دارد و آيه 34 آن است. خداوند در آغاز اين سوره مطرح مىكند كه زن و مرد را از يك تن يا نفس (جان و روح) پديد آورده، از همان تن يا جان يا روح، زوج آن را آفريده، و سپس از اين زوج مردان و زنان بسيارى را در زمين پراكنده است. از اين پس گفتار سوره درباره حق مالى يتيمان و خويشاوندان، حقوق متقابل همسران و سهم ارث زنان و مردان است. گويى اينها به نحوى با يكديگر ارتباط دارند. در آيه 7 بيان مىشود كه زن و مرد هر كدام سهم و بهره يا به تعبير قرآنى ++نصيبى+++ از ارث دارند. آيه 11 كه از آيات مشهور است مقدار ارث فرزندان دختر و پسر، پدر و مادر و خواهران و برادران متوفا را بيان مىكند. آيات بعد به حقوق متقابل زن و مرد مىپردازد تا اينكه در آيه 32 سخن از اين به ميان مىآيد كه زنان و مردان هيچ كدام درخواست سهم و بهره يا نصيب متفاوت و برتر يكديگر (و به تعبير قرآن: فضل) را نداشته باشند زيرا سهم و بهره (يا نصيب) مردان از آن خودشان است و سهم و بهره (نصيب) زنان از خودشان، و خداوند به هر چيز داناست. آيه 33 باز درباره ارث پدر و مادر و خويشان است تا اينكه به آيه 34 يعنى همين آيه مورد نظر مىرسيم. در آن آمده است كه خداوند به برخى از مردان بيش از برخى از زنان سهم داده و به تعبير قرآن: فضل به برخى بخشيده است. در ذهن كسى كه سوره را تا اينجا مىخواند، فضيلت مادى آن هم به خاطر سهم ارث متبادر مىشود و اينكه برخى مردان به خاطر مجموعهاى از عوامل از جمله ميزان دارايى پدرشان، تعداد خواهران و برادرانشان و ارثى كه دو برابر خواهران خود بردهاند، ثروتمندترند از برخى زنانى كه با توجه به همين عوامل ثروت كمترى دارند، چنان كه برخى زنان به خاطر ثروت بيشتر پدرانشان يا تعداد كم فرزندان پدر، مبلغى بيش از برخى مردان به ارث مىبرند. به هر حال در فرآيند عقد يا قرارداد ازدواج، به شرح زير علاوه بر رابطه جسمى و عاطفى، رابطهاى مالى و حقوقى ميان زن و مرد برقرار مىشود: يك مرد و يك زن آزاد هيچ حق يا تكليف مرتبط با زندگى زناشويى نسبت به يكديگر ندارند. هرگاه يكديگر را ديدند و پسنديدند قصد ازدواج مىكنند. پس از آن با يكديگر به توافق مىرسند كه مبلغى معين يا ثروتى معين يا چيزى معين را مرد به عنوان مَهر (مهريه) يا صِداق (ثابت كننده صداقت مرد در احترام و حقى كه براى پيوند با زن قائل است) به زن بپردازد. نيمى از اين مبلغ به خاطر احترام مرد به زن و عقد ازدواج با اوست، و نيمى ديگر براى نخستين همبسترى است كه مرد با زن دارد. پس از توافق مقدار مهريه، زن و مرد عقد ازدواج را مىخوانند (يا برايشان مىخوانند). در اين عقد يا قرارداد زن به مرد مىگويد كه براساس صداق تعيين شده خود را به ازدواج مرد درآورده است و مرد اعلام مىكند كه اين قرارداد ازدواج و شرط آن را مىپذيرد. اين حداقل شرط لازم براى عقد يا قرارداد ازدواج است وگرنه زن و مرد مىتوانند شرايطى ديگر را نيز براى عقد مطرح كنند و در آن به توافق برسند و به عنوان شرط ضمن عقد يا به عنوان قراردادى جدا در كنار قرارداد عقد (اصطلاحا: عقد خارج لازم) بپذيرند و به آن پايبند باشند. با قبول مرد، عقد بسته مىشود و بلافاصله نيمى از صداق بر عهده مرد قرار مىگيرد. بنابراين اگر پيش از همبسترى، زن و مرد نخواستند با يكديگر زندگى كنند و اراده كردند كه از يكديگر جدا شوند، مرد بايد نصف صداق را به زن بپردازد. مرد براى نخستين همبسترى خود با زن بايد كل صداق را به وى تحويل دهد و زن تا صداق را دريافت نكرده است مىتواند از همبسترى با مرد خوددارى كند. زن مىتواند اين مبلغ را در كار اقتصادى به كارگيرد، به مضاربه بدهد، ذخيره كند و براى خويش دارايى مستقلى داشته باشد. از اين پس اگر مرد بخواهد كه در هر زمان اراده مىكند زن در كنار وى و با وى باشد، همانند كسى است كه فردى را تمام وقت به استخدام خويش درآورده است. بنابراين بايد زندگى او را تأمين كند؛ زندگى آبرومندانهاى شامل غذا، لباس، مسكن، لوازم زندگى، مخارج شخصى روزانه و ديگر مايحتاج و نيازهاى روزمره در حد يك بانوى مسلمان با شخصيت و محترم. اين است معنى آن بخش از آيه 34 سوره نساء كه: ++مردان، كارگزار، سرپرست و مسئول اداره امور زناناند به خاطر اينكه... از اموال خويش {براى زنان} هزينه مىكنند.+++ در ادامه همين آيه آمده است كه: ++زنان صالح و شايسته، فرمانبردار {شوهران خويش در مسائل زناشويى}اند و...+++ در ادامه نيز آمده است كه در اين شرايط، اگر زن از همبسترى با شوهر خوددارى كرد شوهر چه مىتواند بكند. اين تعهدات و وظايف متقابلى است كه مرد و زن نسبت به يكديگر دارند. به هر اندازه كه شوهر از اين حقوق زن بكاهد، نسبت به اختيار زمان همبسترى با زن و خروج وى از منزل حق كمترى مىيابد. فلسفه دو برابر بودن ارث فرزند پسر نسبت به فرزند دختر نيز از همين معلوم مىشود. در واقع مرد كه دو برابر زن ارث مىبرد، در مقابل، مخارج زندگى زن را بايد به عهده بگيرد و زن كه نصف مرد ارث برده بود بىآنكه نياز به هزينه كردن ارث خود داشته باشد، زندگى وى را مرد تأمين مىكند. مبلغ يا دارايى مربوط به ارث يكى ديگر از داراييهايى است كه زن به عنوان دارايى شخصى خويش مىتواند آن را به كار بيندازد و بهره اقتصادى ببرد. در برابر تعهدات مالى مرد نسبت به همسر خويش، زن هيچ وظيفهاى در برابر شوهر، جز همبسترى، حفظ اسرار شخصى شوهر و پاكدامنى ندارد. او دوست، محبوب و معشوق شوهر است و ميان آنها مهر و محبت و صفا و مودت برقرار است. زنى كه با اين شرايط پذيرفته است كه در خانه باشد و شغلى در بيرون از خانه نداشته باشد، وقت آزادى دارد كه در آن مىتواند به تحصيل دانش، فعاليتهاى آموزشى، تدبير امور اقتصادى خود (به صورت مضاربه پول يا سپردن فعاليتهاى اقتصادى خويش به كارگزاران مربوط و مديريت و برنامهريزى آنها) و ديگر فعاليتهاى شخصى بپردازد، از نظر علمى، دينى و اقتصادى رشد كند و در كنار اينها از لذت مصاحبت همسر و فرزندان خود بهره ببرد. خانهدارى، آشپزى، نظافت خانه، خريد، بچهدارى و حتى شير دادن به كودك وظيفه زن نيست. شوهر بايد براى هر كدام از اينها فرد يا افرادى را به خدمت بگيرد و دستمزد آنها را بپردازد. اگر زن مايل باشد كه هر يك از وظايف را بر عهده گيرد مىتواند حقالزحمه معمول آنها را (كه به آن اجرتالمثل) مىگويند از شوهر بگيرد. با اين حساب اگر زن بخواهد همه يا بخشى از وقت منزل خود را به خانهدارى و نگهدارى كودك اختصاص دهد به نسبت مقدار وقت روزانه خود حقالزحمهاى معمول كه به هر كس براى اين فعاليتها مىپردازند، دريافت مىدارد و به مرور زمان داراييى مىاندوزد و با آن فعاليت اقتصادى مىكند و با مرگ شوهر نيازى به اموال او ندارد. اين نيز يكى ديگر از منابع مالى زن است. به همين سبب ارث زن از شوهر چندان قابل توجه نيست، گرچه آن نيز يكى از داراييهاى زن در اسلام به شمار مىرود. مهر و بخشش و عطوفت و مودت و رحمت و ايثار ميان زن و شوهر به جاى خود، اما بخشى از نظام حقوق اقتصادى ميان همسران تا آنجا كه به آغاز آيه 34 سوره نساء (4) مربوط مىشود به قرارى است كه گفته شد، ضمن اينكه اگر زن اختيارها و امتيازهاى ديگرى نيز بخواهد، مىتواند در شرطهاى ضمن عقد بگنجاند و مرد موظف است كه به آنها پايبند باشد يا زن را در آن موارد آزاد بگذارد. بنابراين معنى استيلاى مرد بر زن كه در متن آمده (اگر اين بخش به حديث اضافه نشده باشد) عبارت است از مديريت امور زن و به عهدهگيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتى نيز كه در همين بخش از مديريت امور زن و به عهدهگيرى مسئوليت و سرپرستى در برآوردن نيازهاى او. زيادتىنيز كه در همين بخش آمده، اشاره است به برترى و افزونى مالى كه خداوند در تقسيم ارث براى مردان قرار داده است تا بتوانند از آن، زندگى همسر خويش را نيز تأمين كنند. پس از اين توضيح، جاى يك پرسش باقى مىماند و آن اينكه: آيا سرپرست، مدير و مسئول تأمين نيازهاى ديگرى بودن فضيلت و نعمت است؟ پاسخ اين است كه: صرفنظر از مرتبت معنوى كه ممكن است براى مسئول و مدير، كمتر از كسى باشد كه تحت مديريت و سرپرستى اوست، آرى؛ اينكه خداوند توفيق خدمت، سرپرستى، مديريت و مسئوليت تأمين نيازهاى ديگرى را به شخصى بدهد، چه در مورد دو فرد باشد كه نسبتى با يكديگر ندارند، چه در مورد كارفرما و كارگر، چه در مورد مالك و بنده، چه در مورد والدين و فرزند و چه در مورد مرد و همسرش باشد، نعمت و لطفى است از سوى خداوند به شخص، و لياقت در اين زمينه فضيلتى است براى شخص، تنها از اين لحاظ. 871) يا نبىالله: اى پيامبر خدا. 872) طيب: پاك. 873) احصا: به دست آوردن تعداد و شمار. 874) نامتناهى: بىانتها - بىپايان. 875) دواعى محبت: سببهاى محبت - چيزهايى كه محبت را مىافزايند. 876) صفات كماليه الهى: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات او در نظر مىآيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). به آنها صفات ثبوتيه حقيقيه يا صفات ذاتيه نيز مىگويند. 877) منضم: ضميمهشده - پيونديافته - متصل. 878) باعث: برانگيزاننده. 879) اشتباه مؤلف، ترجمه صحيح چنين مىشود: عبادتت. 880) مقربان: نزديكان (به خداوند.) 881) دعوى: ادعا. 882) نفس: (اينجا): حالتى در وجود انسان كه وى را به بدى امر مىكند. 883) و العياذ بالله: و پناه بر خدا - اين جمله را در حالتى به كار مىبرند كه موضوعى دور از شأن و موقعيت موجودى باشد كه از وى يا كار وى سخن مىگويند يا پس از ذكر جمله يا چيزى كه بد يا گناه باشد. 884) منوط: مربوط - وابسته. 885) دعوا: ادعا. 886) ممتاز: متمايز - قابل تمايز - مشخص و قابل تشخيص و فرق. 887) فايده: سخن سودمند - عنوانى كه براى برخى از فصلها يا بخشها يا موضوعهاى كتاب مىگذاشتند تا در آن نكتهاى مفيد را مطرح كنند. 888) منظور: مورد نظر - مورد توجه. 889) تضرعات: جمع تضرع - التماسها و درخواستهاى التماس آميز (از خدا). 890) مبالغات: جمع مبالغه - كوششهاى بسيار (در عبادت و دعا). 891) اطوار: رفتارها - روشها. 892) اذعان كردن: اعتراف كردن - اقرار كردن. 893) متصور: قابل تصور - ممكن. 894) التذاذه يافتن: لذت بردن. 895) مقصود: خلاصه شده - منحصر شده. 896) رضوان: خشنودى - رضايت - قبول - پذيرش - تحسين - آفرين - مرتبه و درجهاى از مراتب و درجات بهشت كه ناشى از رضايت خداوند است - بهشت رضايت و خشنودى الهى. 897) تمثيل: سخنى كه به عنوان مثل آورده مىشود. 898) خوان: سفره. 899) نقل: مقصود تنقلات است يعنى نقل، آجيل و چيزهاى بامزه. 900) دريوزهگر: فقير - بينوا - آن كه حرفه او گدايى است. 901) فلس: پول سياه - پشيز - پول بسيار كم ارزش. 902) فرح: شادى - شادمانى. 903) اوساط ناس:طبقه متوسط از مردم - مردم طبقه متوسط. 904) ارباب مناصب جزو: صاحبان رتبهها و سمتهاى پايين و جزئى در دستگاه حكومت. 905) استقلال منصب: بالا بردن رتبه، مقام و سمت. 906) محفوظ: بهرهمند - بهرهمند از لذت. 907) قرب و انس: نزديكى و آشنايى صميمانه - دوستى و دلبستگى. 908) الم: درد - رنج. 909) انگبين: عسل - شهد. 910) مايدهها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته به طعام - سفرهاى كه غذا در آن است. 911) مايدهها / موايد: جمع مايده (مائده) - سفره آراسته بهطعام - سفرهاى كه غذا در آن است. 912) الوان نعمتها: نعمتهاى رنگارنگ - انواع گوناگون نعمتها. 913) آلام: جمع الم - رنجها - دردها. 914) حرمان: محروميت - بىبهرگى. 915) مهجوران: دورافتادگان - آنها كه (از محبوب، معشوق يا معبود خويش) دورند. 916) تضرع: التماس - خواهش - زارى - اظهار نياز. 917) استغاثه: فغان - فرياد. 918) رزقنا الله...: خداوند به {حق} محمد و خاندان پاكش ما و همه مؤمنان را دستيابى به درجات كاملان روزى گرداند! 919) اين فقره جامعه: اين بخش جامع از كلام (مقصود اين بخش از سفارشهاى پيامبر به ابوذر است). 920) حضور قلب: تمركز فكر و حواس. 921) عقاب: مجازات. 922) ضمير: باطن انسان - درون دل - محتواى انديشه. 923) سياست بليغ: تنبيه كامل. 924) آيات 1و 2 سوره مؤمنون (23). 925) خشوع: فروتنى - افتادگى - دلشكستگى. 926) شارع: آورنده و قانونگذار شريعت و دين. 927) خشوع قلب: فروتنى دل - افتادگى درونى - احساس عميق فروتنى در برابر خداوند. 928) رعيت: عموم مردم كه تابع حاكميت، دستگاه حكومت يا شخص حاكم و فرمانروا هستند. 929) ملك: مملكت - سرزمين. 930) مقتدا: پيشوا - رهبر. 931) اقتدا كردن: پيروى كردن. 932) باقر...: شكافنده و تحليلگر دانشهاى گذشتگان و آيندگان - عنوانى براى امام محمد باقر (ع). 933) ثلث: يك سوم. 934) ربع: يك چهارم. 935) خمس: يك پنجم. 936) نوافل: جمع نافله - نمازهاى مستحب. 937) آفاق آسمان: افقهاى آسمان - دورترين نقطههاى آسمان. 938) موكل: مأمور - موظف. 939) حق تعالى: حق (خداوند) كه بلندمرتبه است. 940) التفات نمودن: روى گرداندن از سويى به سوى ديگر - برگرداندن نظر و توجه. 941) مقصود در همان نماز است. يعنى پس از اينكه نمازگزار دو مرتبه به خود آمد و باز حواس او پرت شد، ديگر نمىتواند تمركز فكر پيدا كند. در نتيجه نمازش مورد قبول قرار نمىگيرد. 942) صلات: صلوه - نماز. 943) جعفر بن احمد القمى: ابو محمد جعفر بن احمد بن على قمى از عالمان فقيه و محدث شيعى در قرن چهارم هجرى است كه در قم و رى مىزيست. معاصر صاحب بن عباد وزير معروف ديلمى است و با سه واسطه نيز از حضرت عبدالعظيم حسنى روايت مىكند. شمار كتابهاى او را دويست و بيست گفتهاند. 944) متغير شدن: تغيير يافتن - دگرگون شدن. 945) اشاره به آيه 72 سوره احزاب (33) كه داراى همين مضمون است. 946) وارد است: نقل شده است - روايت شده است. 947) عرش / عرش عظيم: تخت حكومت / تخت بزرگ حكومتى - موجودى خارجى كه از عالم غيب است. مركز دستورهاى جهان است و رشته تدبير امور جهان به آنجا مىرسد. از آن نقطه هستى با همه جزئيات آن هدايت مىشود. 948) سيدالساجدين: سرور و سالار سجدهكنندگان. 949) استغاثه نمودن: يارى خواستن. 950) يابن رسولالله: اى فرزند پيامبر خدا - اى نواده پيامبر خدا. 951) اضطراب: جنبش - دست و پا زدن - پريشانى - آشفتگى - بيتابى - سراسيمگى. 952) اى ضعيفهاليقين به خدا: اى زنى كه يقين تو به خدا ضعيف و كم است. 953) تنبيه: آگاهسازى - آگاهىبخشى. 954) جبار: مسلط - قاهر - داراى تسلط كامل - از صفات خداوند. 955) در اينكه انسان كامل توانايى تصرف در نيروهاى طبيعى را دارد شك نيست و اينكه خداوند انسان را خداگونهاى در طبيعت قرار داده است كه اگر بخواهد و جايگاه خود را بشناسد و خود را به خداوند نزديك سازد همانند او مىتواند به آفرينش دست بزند و نيروهاى طبيعت و قواى عالم وجود را به خدمت بگيرد، و اينكه هدف از آفرينش انسان دستيابى او به مرتبتى است بالاتر از همه هستى و پايينتر از خدا؛ مرتبتى فراتر از فرشتگان مقرب. معنى قرب به خدا نيز كه هدف عبادتهاست جز اين نيست كه انسان ويژگيهاى خداوندى را كسب كند و چونان او از صفات و تواناييهاى ارزشمند برخوردار و از كاستيها و بديها پيراسته باشد. در اين نيز ترديد نيست كه انسانهايى كامل چون امامان معصوم، بيشترين توجه را در نماز به خداوند خويش دارند و بيشترين حد توكل و توسل ميان آنها و ذات حق برقرار است. اما به دور از بررسى رجال اين حديث، آنكه اندك آشنايى با اطلاعت دينى داشته باشد، در صحت آن شك مىكند. از جمله اينكه: 1. كار امام نبايد مخالف دستور شرع يا اخلاق باشد. براساس فرمان شرع، به خاطرات نجات جان يك انسان مىتوان و بايد نماز را شكست. اگر كسى فرياد يارى مسلمانى را بشنود و به نماز خود ادامه دهد مرتكب گناه شده است چه رسد به اينكه آن را طول بدهد و آن را با آداب مستحب به جا آورد. 2. مادر امام محمد باقر (ع) و همسر امام زينالعابدين (ع) فاطمه دختر امام حسن مجتبى (ع) و از زنان جليلالقدرى است كه شايستگى همسرى امام و مادر امام را داشته است. از وى كراماتى نيز نقل مىشود. وى در خاندان رسالت پرورش يافته و علم به امانت شوهر و فرزند خويش داشته است. كرامت، معجزه، توكل و توسل براى او بيگانه نيست. از چنين زنى، متهم كردن اهل بيت رسالت به قساوت قلب متصور نيست، ضمن اينكه چنين سخنى متهم كردن همه ائمه به علاوه حضرت زهرا (س) و نيز پيامبر رحمت حضرت محمد (ص) به سنگدلى است؛ متهم كردن كسانى كه شواهد بسيار عقلى و نقلى بر لطافت طبع و رقت قلب آنان - بيش از همه انسانها - گواهى مىدهد. 3. اضطراب، تلاطم و دست و پا زدن كودك، با خنده او به هنگام خروج از آب همخوانى ندارد. گويى كودك مادر خود را دست انداخته است. 4. خطاب ++اى ضعيفهاليقين+++ و ++بر شماها ملامتى نيست+++ از سوى امام كه مظهر ادب و احترام نسبت به همگان به ويژه همسر خويش و ديگر زنان است، ++تصورى است كه عقلش نمىكند تصديق+++. اولا، اين سخن توهينى است نسبت به همسر امام و مادر امام. ثانيا، فرياد زدن و كمك طلبيدن به هنگام بروز خطر نشانه ضعف يقين نيست بلكه خداوند اكثر مواقع چنين اراده مىكند كه مشكل را به دست ديگران حل كند. در اين حالت فرياد نزدن و كمك نخواستن خطا و سرپيچى از دستور الهى است. ثالثا، اگر يقين كسى واقعا ضعيف است و اگر بر كسى ملامت نيست، چرا از وى انتظار داشته باشيم كه بيش از حد توان و يقين خود بينديشد و عمل كند؟ توقع چنين چيزى از چنين فرد يا افرادى تكليف فوق طاقت است و از سوى امام چنين توقعى شايسته نيست. 5. اين نقل چنين القا مىكند كه - العياذ بالله - دو امام با يكديگر همدست شدهاند تا يكى مادر خود را و ديگرى همسر خود را بيازارد و اين دو امام نمىدانستهاند كه آزار هر انسانى به ويژه انسان مؤمن گناه است چه رسد به اينكه مادر يا همسر انسان باشد. 6. هرگونه توجيح ديگرى كه بخشى از اين نقل را ترميم كند، پاسخى ديگر در عقل يا نقل دارد يا دست كم جايى ديگر از همين نقل را مخدوش مىسازد. اصولا روايات ساختگى مانند پارچه پوسيده كوتاهى هستند كه بكوشيم كه پارچه را بكشيم و شكاف را به هم بياوريم جاى ديگر آن پاره خواهد شد. 7. مجلسى با عبارت ++و منقول است+++ (بدون اظهار نظر در مورد صحت و اعتبار سند) از اين نقل ياد مىكند. اين نيز شاهدى ديگر بر ترديدهايى است كه در مورد آن روا مىتوان داشت. 956) حليهالاولياء: به معنى زيور دوستان خدا كتابى است تأليف حافظ ابونعيم اصفهانى از محدثان، راويان و حافظان بزرگ و جد مجلسى. نامش احمد بن عبدالله بن احمد است. به سال 430 هجرى وفات يافته و در اصفهان مدفون است. 957) رعشه: لرزه - لرزش. 958) مستولى: چيره - مسلط. 959) عظيمالشأن: داراى شأن و جايگاه عالى و بزرگ - بزرگ مرتبه. 960) صحابه كبار: جمع صاحب (يا صحابى) كبير - ياران بزرگ - همنشينان و همصحبتان ارجمند. 961) بقيه: باقيمانده - بازمانده. 962) جور: ستم - ظلم. 963) نحيف: لاغر - نزار. 964) كاهيده: ضعيف شده. 965) التماس: خواهش - درخواست. 966) تخفيف دادن: كاستن - كم كردن. 967) كهنه: فرسوده. 968) اكرام فرمودن: احترام گذاشتن. 969) تعب فرمودن: رنج دادن - سختى دادن. 970) مصاحب رسول: همصحبت همنشين پيامبر. 971) ترك اولى: كارى كه اجراى آن بهتر است اما عدم اجراى آن نيز گناه نيست. اولى (بهتر) نام دارد و چيزى است معادل مستحب و حتى بسيار ضعيفتر از آن. اما انبيا و اوليا نبايد همين ترجيح كوچك را نيز ناديده بگيرند و بايد اولى را به جا بياورند. براى آنها با توجه به مرتبت معنوى ايشان، ترك اولى گناه است. به عقيده شيعه انبيا گناه نمىكنند و اگر مرتكب خطايى شوند، حداكثر ترك اولاست نه فراتر از آن. 972) اين سخن اشاره است به بخشى از آيه 2 سوره فتح (48): ++تا خداوند گناه گذشته و آينده تو را بيامرزد+++ (اين ترجمه در توضيحى كه در انتهاى حديث خواهد آمد روشنتر خواهد شد). 973) مبالغه: كوشش بسيار. 974) مشقت: رنج - دشوارى - سختى. 975) نفخ: ورم. 976) قدم: پايينترين قسمت پا تا مچ. 977) به دور از بررسى سند، روايت فوق از چند نظر محل اشكال است: 1. حفظ صحت و سلامت جسم، توصيه پيشوايان اسلام است. حتى توصيه شده است كه شخص خود را در عبادت به مشقت نيندازد. همچنين توصيه شده است كه شخص تا جايى عبادت كند كه او را ملال و خستگى حاصل نشود. البته حد ملال و خستگى افراد متفاوت است و اولياى خدا هيچ گاه از عبادت خسته و دلزده نمىشوند و نشاط و اشتياق خود را به آن از دست نمىدهند. اما ضعف و فرسودگى و آسيب جسم به خاطر عبادت امرى است كه پيشوايان دين بايد پيش و بيش از ديگر مردم از آن بپرهيزند. براى نمونه، سفارش امام محمد باقر (ع) به فرزندش امام جعفر صادق (ع) اين است كه در عبادت، خود را به مشقت نيندازد كه خداوند اگر بندهاى را دوست داشه باشد، عمل اندك او را مىپذيرد و اگر دوست نداشته باشد، عمل بسيار او را نيز به ديده قبول نمىگرد. به شهادت قرآن و روايات، خدا براى مردمان به ويژه مسلمانان، آسانى خواسته است، آنها را به چيزى كمتر از حد توانشان تكليف مىكند و فوق طاقتشان از آنها نمىخواهد. بنابراين رواياتى كه نوعى آسيب جسمى، ضعف و فرسودگى به خاطر عبادت در ائمه و پيامبر را مىرسانند در صورت صحت، از اين جنبه خالى از غلو و اغراق نيستند. 2. فاطمه دختر امير مؤمنان على (ع) كه آن حضرت، امام حسن (ع) و امام حسين (ع) را ديده است از جابر ابن عبدالله انصارى كه پيامبر (ص) را ديده است مىخواهد چنان توصيهاى به حضرت سجاد (ع) كند. اگر عبادت در حد ضعف و سستى و آسيب جسمى - چنان كه جمله انتهاى حديث و ذكر سيره حضرت رسول در اواسط حديث مىگويد - طريقه پيامبر (ص) و ائمه بوده است چه جاى نقد از سوى دختر امير مؤمنان و صحابى رسول اكرم (ص)، و اگر نبوده است چه جاى صحت براى شواهد منقول در سخن معصوم! ضمن اينكه چه جاى همخوانى اين روش معصومان با آيات قرآن و روايات ديگر. 3. استشهاد قرآنى منسوب به حضرت سجاد (ع) به آيات نخست سوره فتح (48) است كه اصولا به تحقيق مفسران و شواهد همين آيات و ديگر روايات هيچ ارتباطى به گناه يا - به تعبير تلطيفگراى آن - ترك اولاى حضرت رسول (ص) ندارد، و اينگونه تعبير و تفسير نامرتبط نمىتواند از معصوم باشد. آنچه مايه اشتباه برخى مفسران و مترجمان شده است واژههاى ++ذنب+++ و ++غفران+++ است. ذنب كه در واقع همان دُنب يا دُمب يا دُم فارسى است، در عربى به هر كارى مىگويند كه عاقبت، پيامد و دنبالهاى وخيم، دشوار، سخت، سنگين، گران و ناگوار دارد. غفران ذنب يعنى كارى كه اين دنباله و عاقبت را از ميان ببرد يا از آن جلوگيرى كند يا آن را بپوشاند. (به گناهانى كه داراى پيامد و دنبالهاند از اين رو ذنب گفته مىشود.) در هر حال ترجمه و خلاصه تفسير آيات نخست سوره فتح چنين مىشود: ++ما پيروزيى نمايان (فتح مكه يا صلح حديبيه) را براى تو پيش آورديم. تا خداوند پيامد گذشته و آينده {رسالت} تو را {كه انتقام مشركان از تو و نهاد مانع بر سر راه اسلام است} از ميان ببرد و نعمت خود را {با گشودن مكه} بر تو تمام كند و تو را به راهى راست و هموار {بىخطر مشركان و مخالفان} رهنمون و راهبر شود.+++ ملاحظه مىشود كه بدون اينگونه تفاسيرى كه ذنب را به معنى پيامد دشوار فعاليت يا بازتاب فعاليت بدانند، ميان پيروزى در جنگ با بخشيدن گناه يا ترك اولى ارتباطى معقول نيست. (براى آگاهى بيشتر به كتب تفسيرى شيعه مراجعه شود.) 4. در انتهاى حديث، حضرت به جاى مجاب كردن جابر، مثلا به اين طريق كه بفرمايد با اين عبادتها عمر، كوتاه و سلامت، توان و نيروى خدمت به اسلام از انسان سلب نمىشود و بلكه ممكن است توفيقها و توانهاى معنوى و امدادهاى غيبى به انسان برسد، بر سخن خود پاى مىفشارد و جابر را با همان بينش اوليهاش رها مىسازد. اى در حالى است كه به شهادت احاديث ديگر، هر كس با ائمه شيعه به بحث مىپرداخته است يا قانع و ارضى و خشنود و روشن مىشده است يا بىآنكه پاسخى داشته باشد، از ادامه سخن باز مىمانده است. 5. مجلسى با عبارت ++روايتى وارد شده+++ از اين حديث سخن مىراند بىآنكه تأييد و نظرى نسبت به صحت، وثاقت و اعتبار حديث و سند آن ارائه كند. 978) مجروح شدن ديده: (اينجا:) سرخ شدن چشم (از بيدارى يا گريه بسيار). 979) وفور: بسيارى. 980) بعضى: يكى. 981) مسطور: نوشته شده. 982) هزار ركعت نماز: هر ركعت نماز مستحب اگر به نحو شمرده و با سرعتى كه مغاير سكون و آرامش در نماز نباشد به جاى آورده شود، چيزى كمتر از 5/1 دقيقه به طول خواهد انجاميد كه هزار ركعت آن يكشبانهروز را پر مىكند. به همين نسبت در نمازهاى خلاصهتر و احيانا سريعتر، اين مقدار به دوازده ساعت نيز خواهد رسيد. البته آن حضرت و ديگر اولياى خدا اين مقدار نماز را در هنگامى بهجا مىآوردهاند كه مسئوليتى ديگر نداشتهاند يا از ايامى بوده است كه يا در زندان به سر مىبردهاند يا زمانهايى است كه اسلام آن را براى عبادت قرار داده است مانند ماه رمضان به ويژه ايام قدر، شب و روز جمعه و از اين قبيل. 983) جليل: عظيم - بزرگوار. 984) خايف: خائف - ترسان. 985) بعضى: يكى. 986) النار! النار!: آتش! آتش! 987) كبرى / كبرا: مؤنث اكبر - بزرگتر در اينجا:) بزرگ - عظيم. 988) ابوايوب: ابراهيم بن عثمان يا ابراهيم بن عيسى كوفى داراى كنيه ابوايوب خزاز (خز فروش) از راويان موثق و داراى منزلتى عظيم و از اصحاب امام صادق (ع) و امام كاظم (ع). 989) عليهماالسلام: سلام و درود خداوند بر آن دو باد! 990) جلال = شكوه - عظمت. 991) سطوت = خشم گرفتن و مجازات و گرفتن با خشم. 992) عتاب = قهر - غضب - ملامت. 993) رعايا: جمع رعيت - عموم مردم - مردم - مردمى كه كسى بر آنها حكم مىراند. 994) ملك: فرشته. 995) طينت قرس و طهارت: سرشت پاكى و پاكيزگى. 996) شهوات: جمع شهوت - خواستها، خواهشها و تمايلات نفس. 997) علايق: جمع علاقه - دلبستگيها. 998) عجم: جمع اعجم - زبانبستهها - آنان كه نمىتوانند سخن بگويند. 999) استعداد: در لغت به معنى آمادگى و توانايى است. در فلسفه و علوم عقلى به كيفيتى مىگويند در موجود كه مبدأ تكامل آن به سوى كمال ممكن است. استعداد در موجودات مختلف متفاوت است و هر موجود به اندازهاى كه مىتواند تغيير حالت دهد و به سوى تكامل پيش رود از استعداد برخوردار است. 1000) نشئه جامعه انسانى: وجود جامع انسان - وجود انسان كه داراى ويژگيهاى ديگر وجودها نيز هست. 1001) كثافات جسمانى: پليديها، غلظتها و تيرگيهايى كه در جسم وجود دارد. 1002) شهوات ظلمانيه: خواستهاى تيره - تمايلات و خواهشهايى كه مايه تيرگى روان مىشوند. 1003) تشبث: درآويختن به چيزى - دست به دامن چيزى شدن. 1004) ملكات ملكى: عادتها، صفات و ويژگيهاى ماندگار فرشته گونه. 1005) محلى: آراسته - زيورداده. 1006) اشرف: بلندمرتبهتر - گرانمايهتر - برتر. 1007) معارضات: جمع معارضه - مبارزهها - دست و پنجه نرمكردنها. 1008) گازر: رختشوى. 1009) هوا / هوى: ميل - خواهش. 1010) بهايم: جميع بهيمه - چهارپايان. 1011) انعام: جمع نعم - چهارپايان. 1012) بخشى از آيه 44 سوره فرقان (25). 1013) بهيميت: مانند بهيمهبودن - مانند چهارپايان بودن. 1014) بالخاصيه، به خاطر ويژگى خاص خويش. 1015) بعد: دورى. 1016) انهماك: پافشارى در كارى - سخت سرگرم شدن به كارى - كوشش بسيار در كارى. 1017) تعلقات: دلبستگيها. 1018) توغل: فرو رفتن در كارى. 1019) دنيه: مؤنث دنى، پست. 1020) مواصلت: پيوند يافتن - به يكديگر پيوستن - وصال. 1021) فراق: دورى - جدايى. 1022) مورث: باعث. 1023) مزيد: افزونى - افزون شدن. 1024) ترجمه سخنى از رسول اكرم (ص): الصلوه معراج المؤمن. 1025) سبق ذكر يافت: پيشتر سخن از آن به ميان آمد. 1026) متنبه: بيدار - هوشيار. 1027) عظيمالشأن: داراى رتبه و شأن و جايگاه عالى - از صفات خداوند. 1028) تمهيد: مقدمهچينى - زمينهسازى. 1029) انعام: بخشش - احسان - نعمتبخشى. 1030) مسارعت نمودن: شتاب كردن. 1031) ترجمه: ++حى علىالصلوه+++ است. بقيه موارد نيز ترجمه بخشهاى ديگر از اذاناند. 1032) فلاح: رهايى يافتن - به جاودانگى رسيدن - نجات يافتن - رستگار گشتن - پيروز شدن - به مقصود رسيدن. 1033) معارض: مخالف - دشمن. 1034) اشتباه از قلم مؤلف است. ديده بينا مىشود نه شنوا. ظاهرا مؤلف مىخواسته است بگويد: ++... و آنان كه گوش ايمان و يقين ايشان شنوا گرديده+++. 1035) آيه 27 و بخشى از آيه 28 سوره فجر (89): ++هان اى جان آرام. به سوى پروردگارت بازگردد.+++ 1036) سمع: گوش. 1037) بيتالخلا: محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع. 1038) خلوت: رفتن به محل تخليه بدن از ادرار و مدفوع و زمان درنگ در آنجا. 1039) تلويثات: پليديها - ناپاكيها. 1040) اخلاق رذيله: خلق و خويها و عادتهاى پست، زشت و ناپسند. 1041) استعاذه از شيطان: پناه بردن به خدا از شيطان - گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ (پناه مىبرم به خداوند از {شر} شيطان رانده شده) يا عبارتهايى شبيه به اين. 1042) ارجاس: جمع رجس - پليديها - ناپاكيها. 1043) صورى: ظاهرى. 1044) تطهير: شستن و پاك كردن همه يا برخى از اعضاى بدن. 1045) دعاهاى منقوله: دعاهايى كه {از پيامبر (ص) يا ائمه (ع)} نقل شده است {و منسوب به آنهاست}. 1046) عقوبات: جمع عقوبت - عذابها - مجازات كارهاى بد و گناهان. 1047) اين بخش كه سخن شخص در هنگام گرفتن وضوست و يكى - دو بخش قبل و بخشهايى همانند آن كه پس از اين مىآيد، تقريبا ترجمه دعاهايى است مربوط به وضو و دعاهاى پيش از نماز و دعاهاى اعمال قبل از نماز كه در كتابهاى دعا آمدهاند و همه مستند به آياتى از قرآناند. 1048) برات مخلد بودن در بهشت: حواله، سند يا مدركى كه از سوى خدا به شخص مىدهند كه بهشتى است و جاودانه در بهشت خواهد ماند. 1049) در فرهنگ دينى مفاهيم معنوى خوب و بد، زيبا و زشت، ايمان و كفر، ارزش و ضدارزش و از اين قبيل، به ترتيب با مفاهيم مادى راست و چپ، بالا و پايين، سفيد و سياه، نور و ظلمت و از اين قبيل تطبيق يافته است. 1050) غل كردن دست در گردن: دست راست را از سمت چپ و دست چپ را از سمت راست به پشت گردن بردن و قفل كردن - نوعى مجازات - انواع مجازاتهايى كه از آنها نام برده شده، نمود عينى يا نتيجه اعمال دنياست كه شكل صورى آن با شكل معنوى عمل تناسب دارد. 1051) صراط: راه - راه راست و دقيق رفتن به سوى خدا در يان دنيا كه نمود عينى آن در آن دنيا پلى است باريك به سوى بهشت و بر روى جهنم. هر كس در اين دنيا دقت بيشترى در عقايد و اعمال خود به خرج داده باشد، آسانتر از آن رد مىشود. 1052) ثبات: پابرجايى - استوارى. 1053) احاديث معتبره: جمع حديث معتبر كه توضيح آن پيش از اين آمد. 1054) صورت: تصوير - عكس. 1055) مقصود تصاويرى است كه نشانه بتپرستى و شرك باشد. 1056) ساحه: ساحت - فضاى خانه - حياط خانه - درگاه. 1057) نفس اماره: روح انسان زمانى كه تابع هوا و هوس شود و انسان را به بدى وادارد. اين نام از آيه 53 سوره يوسف (12) اقتباس شده است. 1058) دربند: دروازه - در. 1059) دولتخانه: كاخ سلطنتى. 1060) كرياس: محوطه درون خانه - خلوتخانه سلطنتى - دربار شاه كه محل حضور او و نزديكان اوست. 1061) كبريا: عظمت - بزرگى. 1062) بساط: فروش. 1063) سخن رسول اكرم (ص) كه متن آن گذشت. 1064) اللهاكبر: خداوند بزرگتر {از آن} است {كه به توصيف درآيد}. 1065) افتتاح صلات: آغاز نماز. 1066) غيبت: حاضر نبودن. 1067) ملكالملوك: پادشاه پادشاهان - خداوند. 1068) مشاعر: جمع مشعر - حواس - نيروهاى ادراك. 1069) ملت ابراهيم: دين و آيين حضرت ابراهيم (ع). 1070) منقاد: فرمانبردار - مطيع. 1071) شرك جلى و خفى: شرك آشكار و نهان - قائل شدن شريك براى خدا (شرك جلى) و ريا (شرك خفى). 1072) دعاى مستحب بعد از تكبير نماز كه برگرفته از آيات 79، 162 و 163 سوره انعام (6) است. 1073) محيل: حيلهگر. 1074) ابالآباء: پدر پدران - حضرت آدم (ع). 1075) درآمدن: درافتادن. 1076) دواعى نفسانى: سببها و انگيزههايى درونى كه منشأ آنها تمايلات پست بشرى است. 1077) شياطين انس: شيطانهاى انسانى - انسانهاى شيطان صفت - انسانهايى كه شخص را از راه به در مىبرند و گمراه مىكنند يا به گناه وامىدارند. 1078) اتباع: پيروان. 1079) متعرض: مزاحم. 1080) بخشى از آيه 42 سوره حجر (15) و آيه 65 سوره اسراء (17). 1081) سلطنت: تسلط - سلطه - فرماندهى. 1082) مالكالملوك: صاحب و دارنده و مالك همه پادشاهان. 1083) خطير: مشكل - پرخطر - بزرگ. 1084) كبير: بلندمرتبه - بزرگقدر. 1085) مخالطبه: گفتوگوى روبهرو. 1086) مقصود ++بسمالله الرحمن الرحيم+++ است. 1087) اعظم: بزرگتر. 1088) نعمتهاى عامه: نعمتهايى كه همگان از آن بهره مىبرند يا مىتوانند ببرند. 1089) رحمتهاى خاصه: لطفها، مهربانيها، بخششها و رحمتهايى كه تنها اهل ايمان از آنها بهرهمند مىشوند و ديگران از آنها بىبهرهاند. 1090) عبارت داخل علامت نقل قول، ترجمه و تفسير ++بسمالله الرحمن الرحيم+++ است. 1091) عظما: بزرگان. 1092) ذكر مطلوب: بيان خواسته. 1093) حشر: گردآمدن مردم پس از زنده شدن همه انسانها در روز قيامت. 1094) اين بند اشاره به آيات 2 - 4 سوره حمد (1) است. 1095) شهود: ديدن - مشاهده كردن - (اينجا:) ديدن خداوند با چشم دل به وسيله ايمان واقعى. 1096) حضور: حاضر بودن - در نزد كسى بودن - (اينجا:) حاضر بودن دل در پيشگاه خداوند. 1097) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1). 1098) اشتباه مجلسى است. ++مىنماييم+++ صحيح است (حواس مؤلف متوجه خطاب يك فرد با خداوند بوده است). 1099) موهم: به شكاندازنده - به گماناندازنده. 1100) متمشى مىتواند شد: نمىتواند به اجرا در آيد - نمىتواند برآيد. 1101) بخشى از آيه 5 سوره حمد (1). 1102) استعانت: يارى - يارى خواستن - گفتن ++اياك نستعين+++. 1103) - 1104) اشتباه مجلسى است. ++مىجوييم+++ صحيح است (فكر مؤلف متوجه خطاب فرد نمازگزار با خداوند بوده است). 1105) ترجمه و تفسير ++اياك نعبد+++. 1106) طفيلى: كسى كه وى را به جايى دعوت نكرده باشند اما به همراه فرد يا افرادى كه دعوت شدهاند راه بيفتد، خود را در ميان آنها جا بزند و وارد جايى شود كه دعوتشدگان مىشوند. 1107) دأب ارباب صفا: عادت و خوى صاحبان يكرنگى و صميميت. 1108) استعاذه: پناهجويى - پناه بردن (به خدا از شيطان با گفتن يا بدون گفتن ++اعوذ بالله من الشيطان الرجيم+++ يا همانند آن). 1109) ترجمهالصلوه: شرح و تفسير نماز. 1110) اشعار: آگاهىبخشى - آموزش. 1111) تنبيه: آگاهسازى - هشيارگرى. 1112) مورث: باعث. 1113) اشتباه قلمى مجلسى يا نسخه مأخذ او: أنه و الأول. 1114) عليه: مؤنث على - بلندقدر - شريف. 1115) موقوف بر: ايستاده بر - وابسته به. 1116) واجبالوجود: موجودى كه وجود او ضرورى است - موجودى كه وجودش منسوب به خود، از خود و به خود باشد - موجودى كه وجودش وابسته به خودش است - خداوند. 1117) صفات ثبوتيه: صفاتى كه خداوند دارد، مانند علم و قدرت. 1118) صفات سلبيه: صفاتى كه خداوند پاك و برى از آن است و نمىتوان آنها را به خداوند منسوب كرد مانند تركيب و تجسم. 1119) پيغمبر آخرالزمان: پيامبرى كه آيين او به انتهاى زمان مىپيوندد و پس از او پيامبرى نخواهد آمد - آخرين پيامبر - پيامبر اسلام حضرت محمد (ص). 1120) ضرورى دين: عقايدى كه پذيرش دين به معنى پذيرش آنهاست و رد هر يك از آنها به معنى خروج از دين است، مانند توحيد، معاد و وجوب نماز و زكات در اسلام. 1121) مفصلا: به تفصيل - به شرح. 1122) مجملا: به طور خلاصه -به اجمال. 1123) ائمه اثنا عشر: امامان دوازدهگانه - دوازده امام - دوازده تن كه به اعتقاد شيعه جانشين پيامبر اسلام (ص) پس از اويند. 1124) عقاب: عذاب - شكنجه - مجازات گناه. 1125) خلاف: اختلاف نظر. 1126) شقاوت: بدبختى - سختدلى. 1127) متاع نفيس: كالاى گرانبها. 1128) عقبات: جمع عقبه - راههاى دشوارى كه در كوهستان است - گردنهها - (اينجا:) مسائل اعتقادى. 1129) سفينه نجات: كشتى نجات. اين تمثيل به تعبيرهاى گوناگون و از طرق شيعه و سنى از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) درباره على (عليهالسلام) و فرزند معصومش آمده است و بيانگر اين است كه اينان در درياى پرتلاطم زندگى با همه مشكلات مادى و ترديدها و تلاطمهاى معنوى، راهنما و نجاتبخش مردماناند. 1130) شعبه: شاخه - شاخه فرعى. 1131) ظاهرتر بودن خداوند نسبت به همه چيزها: ما در هر چيز كه مىنگريم، هر چه مىشنويم و هر چه را با حواس خود در مىيابيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مىدانيم كه هست. پس هستى هر چيز ظاهرتر و آشكارتر از چيستى آن است. از سوى ديگر در هر چيز مىنگريم آن را نيازمند به چيز ديگرى مىبينيم تا آنجا كه كل هستى را اگر تصور كنيم باز آن را نيازمند به چيزى ديگر خواهيم ديد اما نمىدانيم كه آن چيز ديگر، خود همين هستى در كليت آن است كه هر لحظه آن نيازمند لحظه پيش است يا اينكه موجودى غير از اين هستى مشهود آن را پديد آورده است و هدايت مىكند. در واقع در چيستى پديدآورنده هستى ترديد داريم نه در هستى پديدآورنده هستى. در اينجا نيز هستى پديد آورنده جهان آشكارتر از چگونگى وجود او يا به عبارت ديگر ماهيت و چيستى اوست. از جهت سوم، وجود كل جهان براى ما آشكارتر از وجود چيزهاى جزئى از اين جهان است. ما ترديد نداريم كه جهانى هست اما ممكن است ترديد داشته باشيم كه فلان كهكشان، فلان قاره، فلان كشور فلان جانور يا كلا فلان موجود وجود دارد يا نه. از جهت چهارم، درك چيستى هر چيز نيازمند، نياز به بررسى و تأمل دارد اما در اينكه آن چيز نيازمند را چيز يا چيزهاى ديگر پديدآورده يا چيز يا چيزهاى ديگر وجود او را حفظ مىكنند ترديدى نيست. بنابراين هستى پديدآورنده يا پديدآورندگان هر چيز آشكارتر و ظاهرتر از چيستى خود آن چيز است. پنجم اينكه پديدآورنده كل جهان هستى را همان پديدآورنده اجزاى آن و اشياى كوچكتر بايد دانست چنان كه به وجودآورنده هر چيز بزرگ، به وجود آورنده اجزاى آن نيز هست گرچه با چند واسطه باشد. ما مىتوانيم در شناخت واسطهها ترديد كنيم اما در اينكه همه در نهايت به آفريننده كل جهان منتهى مىشوندترديد نداريم. پس وجود آفريننده كل اشيا آشكارتر از آفرينندگان يا پديدآورندگان هر شىء است. بنابراين مقدمات پنجگانه، در هر چيز كه بنگريم يا هر چيز را كه حس كنيم، پيش از آن كه بدانيم چيست، مىدانيم كه هست و هستى آن نيازمند چيز ديگرى است كه همان پديدآورنده آن چيز و كل جهان هستى است. پس وجود پديدآورنده هستى آشكارتر و ظاهرتر از چيستى و ظهور همه اشيايى است كه به هر نحو مىتوانند به درك درآيند يا حتى درك ما از كمترين شناخت آنها بىبهره باشد. 1132) دليل دور و تسلسل: مقصود، دليل بطلان (باطل بودن) دور و تسلسل است. دور اين است كه ادعا كنيم وجود يك شىء وابسته به خود آن شىء است به اين معنى كه خودش خودش را به وجود آورده است يا باواسطه يا بيواسطه. بطلان اين ادعا از آنجاست كه اگر اين شىء نبوده است، چگونه چيزى كه نيست و وجود ندارد، مىتواند چيزى را به وجود بياورد. اگر اين شىء بوده است چه لزومى داشته است كه خود را به وجود بياورد. در واقع چگونه چيزى هم بوده است (كه به وجود بياورد) و هم نبوده است (كه لازم باشد به وجود بيايد). تسلسل اين است كه ادعا كنيم وجود يك چيز وابسته به چيز ديگرى است و آن وابسته به چيز سومى و به همين ترتيب تا بينهايت، كه همه از موجوداتى هستند كه وجود آنها وابسته به چيز ديگرى است. بطلان اين ادعا از آنجاست كه هر مجموعه از اين موجودات وابسته به يكديگر را انتخاب كنيم، همه وابسته به آخرين عضو آن مجموعهاند. اين عضو آخر نيز وابسته به موجود ديگرى خارج از اين مجموعه خواهد بود. به عبارت ديگر هر مجموعه از زنجيره موجودات وابسته به يكديگر را فرض كنيم بايد موجودى خارج از آنها باشد كه موجود آخرى را (و در نتيجه همه مجموعه را) به وجود آورده باشد. براساس اصل استقراى رياضى، كل اعضاى اين مجموعه از موجودات، نيازمند عضوى ديگر خارج از خويشاند. به عبارت ديگر، عضو ديگرى خارج از مجموعه نامتناهى موجودات وابسته بايد وجود داشته باشد كه آنها را به وجود آورد. اين عضو ديگر بايد موجودى باشد كه وجود آن وابسته به خود آن است به اين معنى كه همواره بوده است و هيچگاه نبوده است كه نباشد و به وجود بيايد. بطلان دور و تسلسل اين نتيجه را مىدهد كه هر موجود در جهان هستى و نيز مجموعه جهان هستى وابسته به آفرينندهاى هستند كه وجودش ضرورى است و به عبارت ديگر واجبالوجود است. اثبات بطلان دور و تسلسل يكى از راههاى اثبات وجود آفرينندهاى براى جهان است. 1133) تعطل: از كار بازماندن - معطل ماندن. 1134) نياز به استدلال و دليل دور و تسلسل: سخن مجلسى و بسيارى ديگر اين است كه اگر قرار باشد وجود خدا را با دليل دور و تسلسل اثبات كرد و شناخت، با وجود اين همه مشكلات استدلال و فهم آن و اشكالهايى كه در اين راه ممكن است به ذهن بيايد، اين روش اگر اغلب انسانها را نسب به وجود خدا مشكوك نكند، قدر مسلم، عدهاى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت، آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن عدهاى اندك را معتقد به وجود خدا خواهد ساخت آن هم اهل مطالب استدلالى را كه بايد استعداد و كشش آن را داشته باشند. ضمن اينكه اثبات كنندگان وجود خدا اول به وجود خدا معتقدند و بعد براى آن دليل مىسازند و دليل مىآورند. و دلايل ديگرى كه مؤلف در سطرهاى آتى كتاب خواهد آورد. نظر مؤلف اصولا اين است كه اثبات وجود خدا استدلالى نيست. به دور از اينكه برهان دور و تسلسل تا چه حد قوى است و مىتواند در اثبات وجود خدا به كار آيد و تا چه اندازه شخص را به وجود خدا معتقد سازد، توجه به چند نكته ضرورى است: 1. اگر مهمترين مفهوم دينى را كه وجود خالق هستى باشد، نتوان با عقل دريافت چه دليلى براى اهل دين وجود دارد؟ چه فرق ميان اهل دين و غير اهل دين است؟ آن بىدليل به چيزى معتقد نيست و اين بى دليل هست. 2. عقل، حجت خدا و حجت مشترك ميان انسانهاست و انسانها به وسيله آن - همانند زبان مشترك - با يكديگر گفتوگوى عقلى مىكنند. اگر مهمترين و اساسيترين مفاهيم دينى را نتوان با استدلال عقلى و علمى اثبات كرد و به آن ايمان آورد، چه حجتى براى اهل دين در باربر غير اهل دين است؟ اينكه احساس شخص متدين مىگويد خدا هست، هيچگونه برترى نسبت به احساس شخص بيدين ندارد كه نيازى به خدا حس نمىكند و هيچ وجه مشتركى ميان آنها نيست كه يكى بتواند احساس خود را به ديگرى انتقال دهد. تازه از كجا معلوم كه كدام احساس درست يا درستتر است. ايمانى كه به حجتى عقلى مستند نباشد از كجا معلوم كه ايمان به چيزى موهوم نيست؟ 3. دين بدون پشتوانه عقل دين نيست. اين را آياتى بسيار از قرآن و رواياتى بسيار از معصومان تأييد مىكنند. خداوند انسانها را به تعقل فرمان داده است و مهمترين كاربرد عقل، استدلال است. تعقل هر چه باشد، بايد مشترك ميان انسانها باشد كه حتى كافران و صاحبان شك و ترديد نتوانند بگويند كه از آن بىبهرهاند. تنها استدلال و مسلمات علمى و تجربى اين ويژگى را دارند. 4. پيامبر و پيشوايان معصوم دين به طرق گوناگون به وجود خدا استدلال آوردهاند و هيچ گاه مردمان را از استدلال براى اثبات واجبالوجود نهى نكردهاند. در ميان استدلالهاى آنان دلايلى مشابه برهان بطلان دور و تسلسل نيز يافت مىشود. سيره عالمان بزرگ شيعه نيز بر همين روشهاى استدلالى و تأليف آثارى در اينباره بوده است. خود مجلسى در همين كتاب و به ويژه آثار بعدى خود از جمله كتاب فارسى حقاليقين (كه آن را در اعتقادات نوشته است) به روشهاى استدلالى نيز تمسك مىجويد و دليل دور و تسلسل را نقل مىكند. 5. دليل بطلان دور و تسلسل تنها اثبات كننده وجود خداى خالق است نه ويژگيها و صفاتى ديگر از خداوند كه به خاطر آنها قلب و روح مؤمن با خداوند ارتباطى نزديك مىيابد، به اهتزاز در مىآيد و رابطهاى فرمانبرانه، دوستانه و گاه عاشقانه ميان او و خداوند برقرار مىسازد. توقع چيزى ديگر از اين استدلال خلاف شناخت هدف هر استدلال است. اما نبايد فراموش كرد كه هرگونه رابطه، شناخت و احساس درباره خدا فرع، پيامد و دنباله آگاهى از وجود اوست، و اين وجود را از راه تعقل بايد دريافت. به همين خاطر برخى سخنان آينده مؤلف و احاديثى كه مىآورد و آياتى كه به آنها استناد مىكند، يا به كار انسانهايى مىآيد كه خدا را پذيرفتهاند و اينك هر پديده طبيعى براى آنها آيه و نشانهاى از وجود اوست، يا تأييد ضمنى و يا صريح استدلال مبتنى بر دور و تسلسل است (سخن رسول اكرم (ص) و اعرابى)، يا روى سخن با كفار و مشركانى است كه وجود خدا را قبول داشتند اما عبادت و تدبير امور را براى او و به دست او نمىدانستند، يا خداوندى را كه احساس انسان به هنگام بيچارگى اميد به آن دارد مىشناساند. 1135) فطرى: منسوب به فطرت (سرشت) - آنچه با آفرينش و سرشت انسان و ويژگيهاى وجود انسانى سازگار است. 1136) فطرى بودن شناخت وجود واجبالوجود: مقصود اين است كه عقل مىپذيرد كه جهان آفرينندهاى دارد و احساس انسان نيز با اين امر سازگار است. 1137) صانع: سازنده - آفريننده. 1138) فاضل و جاهل: دانا و نادان - دانشمند و نابخرد. 1139) حكمى: منسوب به حكمت - فلسفى. 1140) صبا: صباء - كودكى - خردسالى. 1141) اذعان: اقرار - اعتراف. 1142) اعرابى: عرب صحرانشين. 1143) پى پا: اثر پا - جاى پا. 1144) عليم خبير: بسيار داناى آگاه. 1145) آيه: نشانه. 1146) صنع: آفرينش. 1147) هويدايى: آشكارى. 1148) معاند: ستيزه كننده - داراى عناد (ستيزه و دشمنى). 1149) مدبر: تدبيركننده. 1150) بخشى از آيه 25 سوره لقمان (31) و آيه 38 سوره زمر (39). 1151) اعتقاد بتپرستان به خدا: در آيينهاى بتپرستى، عموما خدايى وجود دارد كه آفريننده هستى است اما تدبير امور جهان، تقرب به خدا و شفاعت نزد خداوند تنها از طريق موجوداتى برتر از انسان است و بتها به عنوان نمادى از اين موجودات متعالى مقدس دانسته مىشوند و از آنها به عنوان همين نماد حاجت خواسته مىشود و به منظور اداى احترام، براى آنها قربانى مىشود. 1152) دلالت: راهنمايى. 1153) ملاحده: جمع ملحد - منكر خدا - بيدينان. 1154) حيران: متحير - حيرتزده. 1155) مضطر: مضطر - درمانده - كسى كه هيچ پناه و هيچ راه چارهاى ندارد. 1156) ترجمه بخشى از آيه 62 سوره نمل (27). 1157) ارباب استدلال: اهل استدلال - صاحبان استدلال - آنها كه به استدلال در مسائل دينى معتقدند. 1158) ماده: موضوع. 1159) تزايد: زياد شدن - افزايش. 1160) حكيم مشرب: آن كه ميل، ذوق، گرايش و علاقه او به فلسفه است و مانند حكما (فلاسفه) رفتار مىكند و اعتقاد دارد. 1161) صفات كماليه: ويژگيها و صفاتى از خداوند كه تنها با در نظر گرفتن حقيقت ذات او و بدون توجه به مخلوقات در نظر مىآيند، مانند عالم (دانا)، قادر (توانا)، حى (زنده). 1162) صنع: آفرينش. 1163) لطايف حكمتها: حكمتهايى كه درك آنها نياز به دقت نظر و باريكبينى دارد - حكمتهاى ظريف. 1164) آفاق: جمع افق - جهان - عالم. 1165) انفس: جمع نفس - مردمان. 1166) توحيد مفضل: مفضل بن عمر از اصحاب و راويان حديث امام جعفر صادق (ع) و امام موسى كاظم (ع) است. حديثى بلند از امام صادق (ع) درباره شگفتيهاى جهان آفرينش نقل مىكند كه به حديث توحيد مفضل معروف است. 1167) احكام: محكم كارى. 1168) افشره: آب ميوه. 1169) بعينه: عينا. 1170) عين ذات بودن صفات خدا: انسان بدون علم، زيبايى، قدرت، بينايى و از اين قبيل ويژگيها و صفات، انسان است زيرا اين صفات به ذات او اضافه شدهاند. ذات او چيزى است و صفات او چيز ديگر. بنابراين عاملى خارجى بايد اين صفات را به ذات او ملحق كند يا اين صفات از خارج به ذات ملحق شوند. براى ديگر موجودات نيز چنين است. اما براى خداوند، ذات بدون علم، بدون قدرت، بدون زيبايى، بدون بينايى و از اين قبيل، معنى ندارد و خداوندى كه فاقد هر يك از اين ويژگيها باشد خداوند نيست و به عبارت ديگر وجود ندارد. وجود خدا عين وجود صفات اوست زيرا خداوند علت هر موجود و پيش از هر موجود است و هيچ موجودى وجود ندارد كه پيش از او باشد يا بر او تأثير بگذارد و صفاتى را كه خارج از ذات او هستند به او ملحق كند. پس وجود او عين قدرت، زيبايى، دانش و بينايى و شنوايى اوست. بنابراين ذات خداوند عين قدرت و قدرت عين زيبايى و زيبايى عين دانش و دانش عين بينايى و بينايى عين شنوايى اوست و شناخت ذات چيزهايى كه با وجود تفاوت در كاركرد، عين هماند امكان ندارد چنان كه شناخت ذات خدا كه وجود محض است ممكن نيست. 1171) انحا: جمع نحو - گونهها. 1172) اين تنها چيزى است كه تفكر در آن ممنوع است چون هم شناخت آن غير ممكن است و هم بى فايدهاى ندارد. 1173) مدبر: تدبيركننده - گرداننده امور. 1174) صلواتالله عليهم اجمعين: درودهاى خداوند بر همه آنان باد! 1175) خطبههاى بليغه: سخنرانيهاى رسا - سخنان رسا. 1176) احاديث متواتره: جمع حديث متواتر - حديثى كه آن قدر افراد بسيارى آن را نقل كرده باشند كه همين تعداد بسيار ناقلان دليل انتساب آن به گوينده باشد. 1177) آيه 42 سوره نجم (53): ++و اينكه به سوى پروردگار توست سرانجام {و پايان چيزها}.+++ 1178) خلق: مخلوق - آفريده. 1179) متعمق: آن كه به عمق چيزى دست مىيابد - ژرفانديش. 1180) مدقق: آن كه نكتههاى دقيق مىيابد - نكتهياب. 1181) مقصود همه آيات سوره اخلاص (توحيد) (112) و آيات 1 - 6 سوره حديد (57) است كه بيانكننده صفات خداوندند. 1182) هلاك شدن: (اينجا:) گمراه شدن - به خطا افتادن. 1183) اوصيا: جانشينان پيامبر كه آن حضرت به جانشينى ايشان پس از خود و رهبرى امت اسلام توسط آنها سفارش كرده است - امامان دوازدهگانه - على (ع) و فزندان معصومش. 1184) حجت خدا بودن ائمه: اينكه شخصى باشد واجد همه ويژگيهاى مثبت اخلاقى، برى از گناه و خطا، داراى علم كامل و جامع كه همه كس را مجاب كند، بر همگان برترى آشكارى داشته باشد، همه مردم جذب شخصيت و منش نيكوى او شوند و عيبى در وجود او نبينند و پاسخ ابهامهاى خود را از او دريافت دارند بيگمان برهان قاطعى است از سوى خدا در ميان بندگان. در اين حالت است كه هر انسان حقجو راه حق را مىيابد. تنها انسانهاى معاند و پليد هستند كه با وجود روشن شدن حقيقت، باز به مخالفت با او و سخن خدا و رهنمود الهى كه از دهان او خارج مىشود برمىخيزند. اينجاست كه ++اتمام حجت+++ معنى مىيابد. 1185) فرق: جمع فرقه - دستهها و گروههاى فكرى و دينى. 1186) متكلمين: جمع متكلم - اهل علم كلام (علمى كه مىكوشد با استناد به دلايل عقلى و نقلى، اعتقادات دينى را ثابت كند و پاسخ مخالفان و اهل كفر و بيدينان و صاحبان اديان و مذاهب ديگر را بدهد). 1187) حكما: فلاسفه - اهل حكمت و فلسفه (علم شناخت اشيا و دستيابى به حقايق به قدر توان بشرى). 1188) سخيف: ضعيف. 1189) از بابت شمس: مانند خورشيد - همانند خورشيد. 1190) صوفيه اهل سنت: صوفيان سنى - گروهى از اهل سنت، پيرو طريقت تصوف (واژههاى تصوف به معنى صوف پوشى (پشمينه پوشى) و صوفى به معنى صوف پوش (پشمينه پوش) است. تصوف آيينى است با اين اعتقاد كه به وسيله تصفيه باطن و تزكيه نفس، انوار حقايق بر قلب شخص خواهد تابيد. تصوف اسلامى از آموزههاى اديان هندى (برهمايى و بودايى)، يهوديت، مسيحيت، مانويت و اسلام در اين زمينهها تأثير پذيرفته و از اواخر قرن دوم هجرى به طور آشكار در جهان اسلام پديدار گشته است. تصوف در جنبه منفى خود گرايش به ترك دنيا، رياضت، ترك تعلقات و وابستگيها، قناعت و پشمينهپوشى دارد و در جنبه مثبت خويش به سلوك، طلب، طى مراحل ايثار و اخلاص، خدمت به خلق، تربيت نفس، محبت، كسب معرفت و وصول به مقام عشق الهى توجه دارد. مخالفتهايى ميان ائمه شيعه و صوفيان پيش آمده است كه در فصلهايى از اين كتاب خواهد آمد). 1191) مجسمه: گروهى كه خداوند را جسم مىدانند. 1192) ساده: بدون ريش. 1193) نصارا: مسيحيان. 1194) حلول: داخل شدن چيزى در چيز ديگر به گونهاى كه همه جايى را كه آن چيز گرفته است، بگيرد. در نتيجه هر دو چيز، يك جا را اشغال كنند. 1195) حلوليه: آنها كه اعتقاد به حلول خداوند در همه اشيا دارند. 1196) اشاره به آيات 17 و 72 سوره مائده (5). 1197) شنيع: زشت - ناپسند. 1198) اتحاد: اعتقاد به اينكه خداوند با اشيا يكى است و در همه صورتها در آمده است و با همه يكى شده است. 1199) قاذورات: جمع قاذوره - كثافتها - نجاستها - پليديها. 1200) سراينده اين شعر معلوم نشد. 1201) ماهيات ممكنه: جمع ماهيت ممكن - موجوداتى كه وجودشان وابسته به موجود ديگرى است - همه هستى بجز ذات پروردگار - هستى بدون واجبالوجود. 1202) امور اعتباريه: جمع امر اعتبارى - مفاهيمى كه در خارج از ذهن مصداقى ندارند و تنها وابسته به ذهن شخص يا اشخاصاند. 1203) عارض: چيزى خارج از ذات و حقيقت شىء كه شىء داراى آن مىشود؛ مانند سفيدى كه عارض جسم مىشود يا تب كه عارض تن مىشود. 1204) مزخرفات: جمع مزخرفه و مزخزف - سخنان بيهود و بىاصل و اساس. 1205) جوك: يوگا - كتابى نوشته پاتانجالى شامل فنون تجزيه و تحليل احوال نفسانى و ذهنى و طريق فرونشاندن غرايز حيوانى و تسلط بر آن. 1206) براهمه: جمع برهمن - پيشواى روحانى آيين برهمايى كه آيين قديم هندوان است. آيين برهمايى به سه خدا يا ربالنوع معتقد است: برهما (خداى بزرگ)، ويشنو (محافظ و امر كننده كاينات) و شيوا (مخرب و ويرانكننده موجودات). 1207) مشرب: طريقه دينى يا فلسفى - مسلك - گرايش. 1208) حرمت: احترام. 1209) اعتبار كردن: معتبر دانستن. 1210) منكوب: مغلوب - رنجرسيده. 1211) مخذول: خوارشده - زبونشده. 1212) اشعرى مذهب: هوادار مذهب اشعرى - ابوالحسن علىبن اسماعيل اشعرى (260 - 330 يا سيصد و بيست و چند ه.) از اعقاب ابوموسى اشعرى، فرقهاى را در كلام اهل سنت پايه گذاشت كه به نام خود او شهرت يافت و در برابر معتزله، يكى از دو فرقه عمده كلامى اهل سنت شد. از عقايد آنها كه مورد قبول شيعه و معتزله نيست اينكه: اگر خداوند همه نيكان را به دوزخ برد ظلمى نكرده است زيرا همه چيز ملك خداست. هرچه موجود باشد ديدنى است و خداوند نيز چون موجود است وى را مىتوان ديد. هرچه هست به اراده خداوند است و كارهاى انسان نيز از اين قاعده مستثنا نيست. 1213) جبر: اعتقاد به اينكه اعمال انسان به اراده خداوند انجام مىگيرد و انسانها هيچگونه اختيارى از خود ندارند. 1214) تجسم: اعتقاد به اينكه خداوند جسم است - اعتقاد به اينكه خداوند جسمى به صورت انسان است. 1215) ابوحنيفه: نعمان بن ثابت بن زوطى متولد 80 ه.ق در كوفه و متوفا در سال 150 ه.ق در بغداد مشهور به ابوحنيفه. اصلا ايرانى است. وى مؤسس فرقه حنفى است كه از فرقههاى چهارگانه فقهى اهل سنت به شمار مىآيد. 1216) سفيان ثورى: ابو عبدالله سفيان بن سعيد ثورى كوفى (96 - 161 ه.ق) از فقهاى مورد اعتماد اهل سنت و داراى رسالههايى در فقه و تفسير قرآن است. در علم كلام نيز ديدگاههايى داشت. به خاطر زهد و گوشهگيرى وى، صوفيه او را از پيشوايان نخستين خود مىدانند. از اهل حديث است. از قول امام جعفر صادق (ع) نيز احاديثى جعل كرده و منتشر ساخته است. به آن حضرت اعتراضهايى داشته و پاسخهايى شنيده است. فرقه فقهى ثوريه منسوب به اوست و در اواخر قرن دوم هجرى شهرت داشته است. 1217) سدير: ابوالفضل سدير بن حكيم بن صهيب صيرفى: نامش سلمه، آزادكرده امام زينالعابدين و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و آرادتمند و مورد علاقه آنان است. از راويان مورد اعتماد شيعه به شمار مىآيد. 1218) ولايت خود را: محبت و دوستدارى خود را - قبول حكومت و سرپرستى ما را بر خود. 1219) عرض نمودن: ابراز كردن - عرضه كردن. 1220) آيه 82 سوره طه (20). 1221) به سينه خود: به خود. 1222) به دليل اينكه در اين آيه هدايت در مرحله بعد از توبه، ايمان و عمل صالح ذكر شده است، پس مقصود، هدايت به اسلام و ايمان و عمل صالح نيست بلكه هدايتى است كه پس از طى اين مراحل بايد يافت، يعنى وظايفى كه در هر زمان و در هر لحظه بر عهده شخص است تا ايمان وى استمرار يابد و عمل صالح او در بسترى مناسب و مفيد قرار گيرد. و آگاهى از اين وظايف امكانپذير نيست جز با اظهار پذيرش و رأى به رهبرى معصوم و تعيين شده از سوى خداوند كه زمام امور كشور اسلامى را بر عهده بگيرد و عمل براساس رهنمودهاى وى، و استمرار اين پذيرش به گونهاى كه انسان در هر زمان تكليف خود را بر پايه رهنمودهاى معصومان بشناسد. 1223) نمودن: نشان دادن. 1224) اخابيث: خبيثان - ناپاكان - بدنيتان - زشتسيرتان - بدفطرتان. 1225) جعفربن محمد: مقصود امام جعفر صادق (ع) است. 1226) ابا عبدالله: كنيه امام جعفر صادق (ع). 1227) مسجد خيف: مسجدى در منِى (محلى در كوهستان شرقى مكه سر راه عرفات، كه حاجيان در اين محل روز دهم ذىالحجه قربانى مىكنند). 1228) ملازم: هميشه همراه. 1229) مروان بنالحكم: سر سلسله آل مروان كه طبقه ديگرى از خلفاى اموى است. وى در سال 2 هجرى متولد شد و در سال 65 هجرى درگذشت. وزير و مشاور عثمان بود. در جنگ جمل به هوادارى عايشه با على (ع) جنگيد. خلافت وى 10 ماه به طول انجاميد. 1230) ملاعين: جمع ملعون - راندهشدگان ازنيكى و رحمت - راندهشدگان از پيشگاه الهى - لعنتشدگان. 1231) مرجئه: فرقهاى از مسلمانان كه در زمان خلافت معاويه پديد آمدند. از جمله عقايد آنان اين است كه ايمان، تنها اقرار به زبان است و گناه به ايمان ضررى نمىرساند. از ديگر عقايد آنها اين است كه هر كس به رهبرى مسلمانان انتخاب شد، هرچه بگويد بايد پذيرفت. اين فرقه در حقيقت ياران معاويه و طرفداران حكومت آل ابوسفيان بودند. 1232) جبرئيل: جبرائيل - يكى از چهار فرشته مقرب كه مأمور نزول پيام الهى به قلب پيامبران است - فرشته وحى. 1233) ميكائيل: يكى از چهار فرشته مقرب كه ظاهرا مأمور نزول حكمت، روزيها و معرفت نفوس است و داراى يارانى از ملائكه است كه مأمور بر همه عالماند. 1234) قدريه: گروهى از مسلمانان كه معتقد به اختيار كامل انسان در اعمال خود بودند بى آنكه خداوند را نقشى در آن باشد. 1235) خوارج: گروهى از مسلمانان كه در جنگ صفين حكميت را به على (ع) تحميل كردند و حكم را نيز به آن حضرت تحميل نمودند اما پس از شكست نماينده سادهانديش آنان (ابوموسى اشعرى) از نماينده نيرنگباز معاويه (عمرو بن عاص) از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و از حضرت على (ع) نيز خواستند كه توبه كند. چون آن حضرت از توبهاى كه نمىبايست مىكرد سر باز زد، حكم كفر او را صادر كردند، از لشكر وى جدا شدند و علم دشمنى برافراشتند. آن حضرت سرانجام به دست يكى از آنان (عبدالرحمن بن ملجم مرادى) شهيد شد. 1236) مقصود سفيان ثورى است. 1237) اتباع: پيروان. 1238) دعوا: ادعا - دعوى. 1239) خلاف نفس: مخالفت با نفس - رياضت و ترك دنيا. 1240) اكابر: جمع اكبر - بزرگان. 1241) مقصود صوفيه است. 1242) رخنه: شكاف - عيب - فساد. 1243) محىالدين: محىالدين ابوبكر محمدبن على حاتمى طائى مالكى آندلسى معروف به ابن عربى يا ابنالعربى از بزرگان صوفيه و عارفان مسلمان است. وى به سال 560 هجرى در مرسيه اسپانيا (مارسى) كه در آن زمان تحت تصرف مسلمانان بود به دنيا آمد و در سال 638 ه.ق در دمشق در گذشت. حديث و فقه را در اسپانيا آموخت، سپس به تونس و كشورهاى مشرق رفت و دو بار به مكه و دو بار به بغداد و آسياى صغير سفر كرد. سرانجام در دمشق مقيم شد و همان جا درگذشت. صاحب تأليفاتى بسيار در عرفان است از جمله: تجليات عرائس النصوص فى منصات الحكم الفصوص (مشهور به فصوص الحكم) و الفتوحات المكيه فى معرفه اسرار الملكيه كه مشهورترين آنهاست. 1244) فصوصالحكم: همان كتابى كه در پانوشت پيشين معرفى شد، از محىالدين عربى. 1245) ولايت: ولايت در شرع، مرتبه و مقام ولى را گويند كه پس از پيامبر عهدهدار حكومت مردم و هدايت سياسى، علمى، روحانى و معنوى آنهاست. جانشين و همانند پيامبر است جز آن كه رتبه نبوت را ندارد. در تصوف به كسى اطلاق مىشود كه به مرحله اعلاى سلوك رسيده باشد، به فرمان حق در آفرينش تصرف كند و فرمانرواى خلق باشد، براساس عقيده متصوفان، ولايت باطن نبوت است زيرا ظاهر نبوت اخبار و اعلام احكام، و باطن آن تصرف در جانهاى مردم است براى اجراى احكام. از خواص نبوت آن كه پايان يافته و باب آن بسته شده است برخلاف ولايت كه استمرار دارد و در هر زمان فردى عهدهدار آن است، ولى بايد در ظاهر تابع احكام نبى باشد هرچند در باطن، هر دو از يك سرچشمه الهام مىگيرند. در تصوف و عرفان ويژگيهايى ديگر نيز بارى ولى برشمردهاند. 1246) خاتمالولايه: پايان دهنده ولايت - آخرين ولى. 1247) همان كتاب كه در پانوشت شماره 1 همين صفحه آمده است. 1248) غلط كردن: اشتباه كردن. 1249) تصانيف: جمع تصنيف - كتابها - نوشتهها - رسالهها. 1250) هارون: برادر حضرت موسى (ع) كه در غيبت آن حضرت جانشين وى براى سرپرستى مردم بود اما مردم گوساله پرست شدند. داستان آن در آيات 142 - 154 سوره اعراف (7) و 83 - 99 سوره طه (20) آمده است. 1251) صور: جمع صورت - شكلها - صورتها. 1252) انواع: جمع نوع - گونهها - موجودات مشابه؛ مانند: انسانها، حيوانات، جمادات، گياهان و... 1253) در خصوص: تنها درباره. 1254) تذكره: كتابى كه در آن، سرگذشت شاعران، نويسندگان، عارفان يا از اين دست گردآورى شده باشد - سرگذشتنامه. 1255) شمس تبريزى: محمد بن على بن ملكداد ملقب به شمسالدين عارف معروف متولد سال 582 ه.ق در تبريز. ناپديد شدن او را به سال 645 ه.ق گفتهاند. داستان شيفتگى مولانا به او مشهور است. مجموعه گفتههاى او را در كتابهايى به نام مقالات و ده فصل گرد آوردهاند. 1256) ملاى رومى: مولانا جلالالدين محمد بلخى رومى مشهور به مولوى و مولانا شاعر و عارف نامدار، متولد 604 ه.ق در بلخ و متوفاى 672 ه.ق در قونيه تركيه فعلى، صاحب آثار معروف مثنوى معنوى، ديوان شمس، فيه ما فيه و مجموعههايى كه از نوشتهها و گفتارهاى او فراهم آمده است. آنچه مايه انقلابى روحانى در مولوى شد، ديدار وى با شمس تبريزى و ارادت عاشقانه وى به او بود. 1257) قول: گفتار - سخن. 1258) آيه 82 سوره يس (36): ++چون چيزى را بخواهد، كار و فرمان او تنها ايناست كه به آن بگويد: ++باش+++، پس مىباشد.+++ اين سخن درباره خداوند متعال است. 1259) فعل: كار. 1260) بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55): ++او هر روز در كارى است.+++ اين سخن درباره خداوند است. 1261) آيه 22 سوره حشر (59): ++اوست خداى يكتا كه جز او خدايى نيست؛ داناى نهان و آشكارا. اوست بزرگ بخشاينده مهرگستر، همواره بخشنده مهربان.+++ 1262) بخشى از آيه 11 سوره شورى (42): ++چيزى همانند او نيست و او شنواى بيناست.+++ 1263) الحاد: بيدينى - بدكيشى. 1264) الوهيت: خدايى - مقام الهى. 1265) معنى: موضوع - مقصود. 1266) توهم مغايرت: تصور اينكه خدا يك چيز است و موجودات (از جمله شخص عبادت كننده) چيز ديگرى است. 1267) تأويل كردن: برگرداندن معنى. 1268) آيه 99 سوره حجر (15): ++و پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين {- مرگ - كه تنها چيز يقينى بشر است} فرا رسد.+++ 1269) وحدت موجود: عقيده به اينكه همه عالم وجود يكى است، اين شكلها و ظهورهاى مختلف حقيقى نيست، همه موجودات در واقع عين هماند و همه يك حقيقت بيش نيستند و آن هم ذات خداوند است و جز او حقيقى وجود ندارد. 1270) علامه حلى: ابومنصور جمالالدين يوسف بن على بن مطهر حلى (648 - 726 ه.ق) از بزرگترين، دقيقترين و پرتأليفترين علماى شيعه. وى در همه رشتههاى علوم دينى صاحب تأليفاتى ارزشمند است و علما لفظ علامه را به تنهايى براى او به كار مىبرند. 1271) عليهالرحمه والرضوان: بر او باد مهر و بخشش و خشنودى خداوند! 1272) كشف الحق و نهج الصدق: به معنى كشف حقيقت و راه راستى از تأليفات علامه حلى. 1273) محل: چيزى كه چيز ديگرى در آن جاى مىيابد. 1274) ممكن: ممكنالوجود - موجودى كه در وجودش محتاج به ديگرى است. 1275) تجويز كردهاند: جايز دانستهاند. 1276) مشايخ: جمع مشيخه - جمع جمع شيخ - مرشدان صوفيه. 1277) غنا: آوازخوانى. 1278) مقصود مجموعه اعمالى است كه از آن با سماع نام مىبرند، شامل پايكوبى، رقص، دست زدن، ترانه خواندن و در برخى موارد نواختن يكى از آلات موسيقى. 1279) تشنيع فرمودن: به بدى ياد كردن. 1280) بخشى از آيه 35 سوره انفال (8). 1281) مشركان: مقصود بتپرستان پيش از ظهور اسلام در مكهاند كه نيايش آنها به دور خانه كعبه مجموعهاى از اعمال شامل دست زدن و درآوردن صداهايى شبيه سوت و فرياد و جيغ بوده است. 1282) صفير زدن: سوت زدن - فرياد كشيدن - صداى جيغ و زوزه از گلو درآوردن. 1283) روضه: باغ - كنايه از مرقد، آرامگاه و محيط دور حرم. 1284) نماز شام: نماز مغرب. 1285) نماز خفتن: نماز عشا. 1286) حاجب: واسطه - حايل. 1287) ابدال: جمع بدل يا بديل - به عقيده صوفيه گروهى معلوم از صالحان و بندگان خاص خدا كه گويند هيچگاه زمين از آنان خالى نيست و جهان به وجود ايشان برپاست و آنگاه كه يكى از آنان بميرد، خداوند متعال ديگرى را به جاى او برانگيزد تا شمار آنان كه به قولى هفت و به قولى هفتاد است همواره ثابت بماند - مردان خاص خدا. 1288) جُهال: جمع جاهل - نادانان. 1289) مضامين: موضوعها. 1290) در شعر بستن: به شعر درآوردن. 1291) جلف: سبكسر - سبك مايه - ابله - سفيه - بىعقل. 1292) خلود: هميشه بودن - جاودانه زيستن - هميشه ماندن. 1293) پير: رهبر و هدايتگر انسان در سير كمال معنوى - مرشد اهل عرفان و تصوف. 1294) مرشد: راهبر راه سير و سلوك - پير - مراد. 1295) بخشى از آيه 7 سوره حشر (59). 1296) كوثر: به معنى خير و خوبى بسيار فراوان و كثير، نام سرچشمهاى وسيع است در بهشت و محل ظهور خير و نيكى بسيارى كه وجود پيامبر (ص)، اميرمؤمنان على (ع) و نسل معصوم اين دو از فاطمه زهرا (س) براى جهانيان به ويژه مؤمنان داشتهاند. تجسم آن در قيامت، درياچهاى وسيع از آب زلال است كه از آن رودها جدا مىشوند و به سوى بهشت سرازير مىگردند. همانگونه كه پيامبر (ص) و اهل بيت او در اين جهان زلال معرفت و حقيقت را به مؤمنان رساندند، در جهان ديگر نيز اينان بر سر اين سرچشمه گسترده ايستادهاند و زلال معرفت و حقيقت به پيروان خويش مىنوشانند. زلالى كه تشنگى در پى ندارد. 1297) تقصير: كوتاهى. 1298) بمحمد و آله الطاهرين: به حق محمد و خاندان پاكش. 1299) معرفت: شناخت - علم - دانش. 1300) مراتب: جمع مرتبه - پايهها - درجهها. 1301) خواجه نصيرالدين طوسى: ابو جعفر نصيرالدين محمد بن حسن طوسى (597 - 672 ه.ق) از علماى بزرگ رياضى، نجوم، حكمت و منطق ايران در قرن هفتم و نيز از وزيران آن عصر است. وى از فقهاى مذهب شيعه نيز به شمار مىرود. به او عقل يازدهم مىگويند (براساس نظر فلاسفه كه مراتب عقل را ده مىدانستند و به ده عقل (عقول عشره) قائل بودند). هنگام حمله هلاكوخان مغول به ايران براى نجات مسلمانان از خونريزيهاى آن مرد سفاك به خدمت او درآمد و با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم به دست هلاكو جلوگيرى كرد. او هلاكو را به ايجاد رصدخانه مراغه و ترتيب زيج جديدى كه به زيج ايلخانى معروف شد برانگيخت و خود مسئوليت اين كار را بر عهده گرفت. اوقاف همه سرزمينهاى تحت تصرف مغول زير نظر او بود. از او تأليفات متعددى در علوم رياضى، هيئت و نجوم، منطق علوم طبيعى و حكمت الهى به جا مانده است. وى از شارحان و مفسران و مدافعان فلسفه ابن سيناست. از مشهورترين و پراستفادهترين تأليفهاى او مىتوان اين موارد را برشمرد: شرح الاشارات و التنبيهات ابن سينا، اخلاق ناصرى (در اخلاق به فارسى)، تَجريد الكلام فى تحرير عقائد الاسلام (در كلام و الهيات)، تذكره نصيريه (در هيئت)، اساس الاقتباس (در منطق) و اوصاف الاشراف (در عرفان) و رسالهها و كتابهايى به زبان عربى در منطق و هيئت و هندسه. 1302) فانى: نيست - نابود. 1303) محاذى: روبهرو - مقابل - برابر. 1304) اخذ نمودن: گرفتن - مقصود روشن كردن چيز ديگرى به وسيله آتش است. 1305) مؤثر: تأثيرگذارنده - پديدآورنده اثر. 1306) نظر: انديشه - تفكر. 1307) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى قطعى - دلايلى يقينى - دلايلى كه به خاطر آن كه بسيار محكم و غير قابل ترديدند نمىتوان آنها را رد كرد. 1308) فناى فىالله: تبديل صفات و ويژگيهاى بشرى به صفات و ويژگيهاى خداوندى. 1309) حصول: حاصل شدن - به دست آمدن. 1310) محاربه: جنگ. 1311) فرايض: واجبات. 1312) نوافل: مستحبات. 1313) سنتيها: مستحبات. 1314) سؤال: درخواست. 1315) تردد: دودلى. 1316) خصوصيت: اختصاص. 1317) مشتبه شدن: اشتباه شدن. 1318) موهم برانگيزنده تصور. 1319) علاءالدوله سمنانى: ابوالمكارم ركنالدين احمد بن محمد بيابانكى (659 - 736 ه.ق) عارف و دانشمندى كه 270 چله رياضت در خانقاه سكاك سمنان به جا آورد. وى به بغداد و عربستان نيز سفر كرد و از مشايخ بهره برد. مدفن او در صوفىآباد سمنان است. آثارى در عرفان از او به جا مانده است. 1320) مُرادات: خواستها، آرزوها، منظورها، مقصودها و درخواستها. 1321) احول بصيرتان: آنها كه چشمشان يك چيز را دو چيز مىبيند - آنها كه موضوعها را به گونهاى نادرست مىفهمند. 1322) مشتبه شدن: اشتباه شدن. 1323) و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم: هيچ جنبش و نيرويى جز از سوى خداوند بلند مرتبه بزرگ نيست. 1324) بخشى از آيه 39 سوره سبأ (34) ++بگو {اى پيامبر} ... هرچه انفاق كنيد، او {- خداوند -} به جاى آن بازدهد.+++ 1325) اضعاف مضاعفه: چندين برابر. 1326) عاريت دادن: چيزى را به كسى دادن كه از آن استفاده كند و سپس بازگرداند. 1327) بخشى از آيه 54 سوره مائده (5): ++در راه خداوند از سرزنش هيچ سرزنش كنندهاى بيم ندارند.+++ 1328) مُنافى: مخالفضد. 1329) اعتبار باطل: چيز غير حقيقى ناحق، نادرست، بيهوده و بيفايده. 1330) سرمد: جاويد - پيوسته - هميشگى. 1331) جبين: پيشانى. 1332) ضبط كردن: حفظ كردن - نگه داشتن. 1333) مقارن: همراه - پيوسته - متصل - همزمان. 1334) بخشى از آيه 30 سوره انسان (76): ++و شما نمىخواهيد مگر آن كه خداوند بخواهد.+++ 1335) مقصود سوره انسان (سوره 76 قرآن كريم) است كه با اين كلمات آغاز مىشود. 1336) مشيت: خواست - اراده. 1337) زوال: از بين رفتن - برطرف شدن نيستى - نابودى. 1338) اشتباه مجلسى: أم. 1339) بخشى از آيه 179 سوره اعراف (7): ++و {آن گمراهان} گوشهايى دارند كه با آن نمىشنوند.+++ 1340) بخشى از يك حديث: هر كس چهل روز عمل خود را براى خدا خالص كند، خداوند چشمههاى حكمت را از قلبش بر زبانش مىگشايد. 1341) فايض: سرريز. 1342) اخبار عامه: احاديث اهل سنت. 1343) تخلق به اخلاق الهى: خلق و خو و ويژگى خدايى يافتن. 1344) كوس: طبل بزرگ - (به معنى اعلام چيزى). 1345) لمنالملك: بخشى از آيه 16 سوره غافر (40): ++{ندا از جانب خداوند آيد كه:} پادشاهى از آن كيست؟+++ ++كوس لمنالملك زدن+++كنايه از ++ادعاى خدايى كردن و مدعى پادشاهى جهان شدن+++ است. 1346) دعوا: دعوى - ادعا. 1347) وساوس: جمع وسوسه - وسوسهها - چيزهايى بىنفع يا مضر كه در دل كسى مىافتد - نيروهاى محرك انسان به بدى. 1348) عينالحيات: چشمه زندگانى - سرچشمه آب زندگانى - چشمهاى كه هركس از آن نوشد عمر جاودان يابد و هر موجود مرده كه با آب آن تماس پيدا كند، زنده شود. اطلاعاتى درباره اين آب در آيات 60 - 63 سوره كهف (18) و برخى روايات آمده است. 1349) تحقيق حق: دستيابى به حق - رسيدن به حق. 1350) حدوث عالم: اينكه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است. 1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است. 1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد. 1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات. 1354) مقام: جايگاه موقعيت. 1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمىذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بودهاند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمهاى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مىتواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است. 1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونهاى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مىكند كه دروغ نيست. 1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بودهاند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمىشود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام} در كارى است). عقل نيز قبيح مىداند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظهاى از توان خود بهره نبرد. 1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان. 1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطههايى بين خالق و مخلوقاند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطههاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند. 1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى. 1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه. 1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مىگيرد. 1363) شق: شكافته. 1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اينكه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بىماده. 1365) مسبوق به مادهاى است: از مادهاى ساخته شده است. 1366) فرد: تنها - يگانه - تك. 1367) وتر: فرد - طاق - مقابل زوج - بدون جفت و زوج. 1368) واحد: يك - يكپارچه - بسيط - بىجزء. 1369) احد: يگانهاى كه همانند او تصور نمىتوان كرد - يكى كه تصور دومى براى او محال است (مانند سفيدى). 1370) اسما: جمع اسم - نامها - صفات. 1371) اذعان اقرار - اعتراف. 1372) گبران: زرتشتيان. 1373) براهين قاطعه: جمع برهان قاطع - دليلهاى محكم. 1374) نسق: نظم - ترتيب. 1375) بسيط: يكپارچه - بدون جزء. 1376) اجزا: جمع جزء يا جزو - چيزهايى كه شىء از آنه تركيب يافته است. 1377) يعنى از اجزاى تشكيل دهنده شىء در جهان خارج از ذهن باشد. 1378) متميز: جداشونده - جدا. 1379) يعنى نمىتوان جملهاى ساخت كه مسند آن، نام كل؛ مسنداليه آن، نام جزء؛ و رابطه آن ++است+++ باشد. مثال را مؤلف مىآورد. 1380) ممتنع: غيرممكن - محال. 1381) متصف: دارنده صفت. 1382) يعنى خود ذات خداوند كار هر صفت او را مىكند و لازم نيست صفتى از خارج به ذات ملحق شود و ذات داراى آن صفت شود. 1383) طرق متعدده: سندهاى بسيار - سلسله راويان بسيار. 1384) اثنينيت: دويى - دوتايى. 1385) تعريف ذات چيزى مستلزم بيان حداقل دو كلمه است كه اولى بيانگر وجه مشترك آن با چيزهاى ديگر و دومى بيانگر تفاوت آن با ديگر چيزهاست. بيان اولى شىء را محدود به اشياء ديگرى مىكند كه با وى وجه مشترك دارند، و بيان دوم، شىء را داراى جزء ديگرى بيان مىكند كه در آنها نيست. در واقع با تعريف، هر شىء مركب از دو چيز ديگر نشان داده مىشود. (در منطق اصطلاحا به اين دو بيان اول و دوم، جنس و فصل مىگويند.) از آنجا كه ذات خداوند نه محدود است و نه مركب، تعريف او به ذات امكانپذير نيست و تعريف ذاتى او مستلزم مركب دانستن اوست. 1386) معلوم: چيزى كه علم به آن تعلق مىگيرد - چيزى كه دانش درباره آن است - (اينجا:) مخلوق. 1387) مربوب: پرورده شده - آنچه پروردگارى درباره اوست - آنچه پروردگارى خداوند شامل حال او مىشود. 1388) تبعض: پارهپارگى - تكهتكه بودن - جدا بودن جزئى از جزء ديگر. 1389) تنزه: پاك بودن - پيراستگى. 1390) مستولى: كاملا داراى تسلط - داراى تسلط كامل. 1391) متمكن: توانا - قادر. 1392) ممزوج: آميخته - درآميخته - مخلوط. 1393) آلت: وسيله - عضو. 1394) نفس: خود. 1395) يعنى مثلا او به وسيله چشم و گوش، بينا و شنوا نيست و به همين طريق ديگر دانشها و صفاتش. بلكه خداوند با ذات خويش مىبيند، با ذات خويش مىشنود و با ذات خويش آگاه و عالم است. 1396) تأويل: برگرداندن معنى. 1397) يعنى وجود او همواره بوده است. 1398) وجوب وجود: بودن وجود به نحوى كه نياز به ديگرى نداشته باشد. چنين وجودى چون نياز به ديگرى ندارد، همواره بوده است زيرا وجود. واجب است كه وجود داشته باشد. 1399) صمد: مقصود - هدف - آن كه روى به او آرند. 1400) يعنى همه آفرينش به او نيازمندند. 1401) احدى المعنى: چيزى كه همه آنچه درباره او مىگويند تنها داراى يك مصداق و مفهوم و موضوع در ذات اوست . مثلا اگر بگويند شنواست، داناست و بيناست، اشاره به سه ويژگى در ذات او نيست و ذات او داراى سه چيز مختلف نيست كه يكى مربوط به شنوايى، ديگرى دانايى و سومى بينايى او باشد. 1402) ملحد: منكر خدا - بيدين. 1403) ولايت: دوستدارى - پذيرش رهبرى. 1404) منزه: پاك - پيراسته. 1405) اعرابى: عرب بيابان نشين - عرب بيابانى. 1406) جنگ جمل: جنگى معروف كه در آغاز خلافت اميرمؤمنان على (ع) ميان آن حضرت و يارانش از سويى و شورشيانى به تحريك عايشه به بهانه خونخواهى عثمان در سال 36 ه.ق در گرفت و شورشيان شكست خوردند. 1407) جدال: پيكار - نبرد - ستيز - جنگ. 1408) قتال: كارزار - جنگ. 1409) ماهيت: چيستى - حقيقت - پاسخى كه در جواب ++اين چيست؟+++ گفته مىشود. 1410) نوع: ويژگى مشترك چيزهايى كه حقيقت آنها يكى است؛ مانند: نوع انسان. توضيح بيشتر را در كتب منطق بجوييد. 1411) منقسم شدن: تقسيم شدن. 1412) وهم: تصور - پندار - نيروى تخيل. 1413) اضعاف: چند برابر. 1414) مبرهن: با استدلال قوى. 1415) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++اما بيشتر مردم...+++ 1416) بخشى از آياتى بسيار از قرآن كريم: ++... انديشه را به كار نمىبرند.+++ 1417) عبدالله بن ابىيعفور: از قاريان قرآن و از اصحاب نزديك و ارجمند امام محمد باقر و امام جعفر صادق (ع) و از راويان ثقه و مورد اعتماد حديث. 1418) بخشى از آيه 3 سوره حديد (57): ++او آغاز (اول) و پايان (آخر) است.+++ 1419) زوال: نيستى - نابودى - كاستى. 1420) هيئت: شكل - وضع. 1421) نقصان: كمى - كاهش. 1422) طارى: روى داده - عارض - پديدآمده. 1423) غوره: خرماى نارس. 1424) رطب: خرماى نورس و تازه. 1425) تمر: خرماى كاملا رسيده. 1426) يعنى نامها و ويژگيهاى آنها تغيير مىيابد. هر بار يك ويژگى پيدا مىكنند و با اين تغيير ويژگى، نام آنها نيز تغيير مىيابد. 1427) كواكب: جمع كوكب - ستارگان. 1428) انس: مردم - آدميان. 1429) وحوش: جمع وحش - جانورانى كه در دشت و كوه زندگى مىكنند. 1430) طيور: جمع طاير - پرندگان. 1431) عقول عشره: ده واسطه ميان خداوند و مخلوقات مادى به عقيده فلاسفه قديم. 1432) غلات، جمع غالى - غاليان - غلوكنندگان - از حد درگذرندگان - آنان كه على و ائمه (ع) را در مرتبه خدايى قرار مىدهند. 1433) رحمهالله: خدايش رحمت كند. 1434) ياسر خادم: ياسير، خادم امام رضا (ع) و از روايان حديث آن حضرت. 1435) تفويض: واگذارى - عقيده به اينكه خداوند، عالم را آفريده و كار آن را به حضرت رسول (ص) واگذار كرده است. گروهى ديگر اين عقيده را درباره ائمه نيز داشتند. 1436) ترجمه بخشى از آيه 7 سوره حشر (59). 1437) ترجمه آيه 40 سوره روم (30). 1438) ابوهاشم جعفرى: ابوهاشم داوود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن ابىطالب معروف به ابوهاشم جعفرى از اصحاب جليلالقدر و داراى منزلت عظيم است كه امامان رضا، جواد، هادى، عسكرى و حجه بن الحسن (ع) را ديده و از همه آنان نقل حديث مىكند. 1439) مفوضه: طرفداران مذهب تفويض. 1440) كافر: كسى كه خدا را قبول ندارد - نفىكننده خدا. 1441) مشرك: آن كه در كنار خدا موجودى ديگر مىنهد - معتقد به شريك براى خدا در وجو يا كار. 1442) احتجاجات: كتاب الاحتجاج (به معنى دليل و برهان آورى) اثر ابومنصور احمد بن على بن ابى طالب طبرسى متوفاى 588 ه.ق. اين كتاب شامل استدلالهايى است كه پيامبر (ص)، ائمه و يارانشان در برابر مخالفان و اهل مذاهب و افكار و عقايد ديگر آوردهاند. 1443) على بن احمد قمى: ابوالحسين على بن الدلال القمى از كسانى كه نواب امام زمان (ع) را ديده و با آنها ارتباط داشتهاند. 1444) محمد بن عثمان عمروى: محمد بن عثمان بن سعيد عمروى (بخوانيد: عَمرى) خود و پدرش از نواب اربعه حضرت صاحبالزمان در زمان غيبت صغرا هستند (پدرش نخستين و خود وى دومين نايب است). 1445) وكيل: نايب - كارگزار - مباشر. 1446) تعظيم: بزرگداشت. 1447) ثخن: قطر - ضخامت. 1448) گندگى: درشتى حجم - بزرگى. 1449) ائمه هدى: پيشروان {راه} هدايت - مقصود على (ع) و يازده فرزند معصوم اوست كه اماماند. 1450) اجسام لطيفه: جمع جسم لطيف - جسمهايى كه بتوان پشت آنها را ديد يا نور از آنها رد شود. 1451) نزول: فرود آمدن. 1452) عروج: بالا رفتن. 1453) نص: صريح - عبارتى كه احتمال معنى ديگرى نداشته باشد. 1454) تأويل: برگرداندن معنى. 1455) عقول مجرده: جمع عقل مجرد - چيزهايى كه روحانى محض باشند و مخلوط با ماده نباشند. 1456) نفوس فلكى: جمع نفس فلكى - چيزهايى كه روحانى باشند اما كار و فعاليت آنها متعلق به ماده باشد و از اجسام فلكى و آسمانى باشند. 1457) طبايع: جمع طبيعت - نيروهايى كه تدبير همه اشيا را در عالم طبيعت بر عهده دارند. 1458) قوا: جمع قوه - چيزهايى كه مايه تغيير و حركت در اشيا و در طبيعت مىشوند. 1459) روح: موجودى بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل و ديگر فرشتگان و غير آنهاست. با پيامبر اكرم (ص) و ائمه (ع) است و در مرتبهاى بالاتر از فرشتگان قرار دارد. بدون واسطه و تنها به امر خداوند خلق شده است. حقيقت وجودى انسانهاى كامل است. 1460) ملك: فرشته - فرشتگان موجوداتى پاك و فرمانبرند كه خداوند در امور و كارها و فعاليتهاى عالم هستى مأموريتهايى را به آنها داده است كه انجام مىدهند. از كليه نيروهايى كه در هستى وجود دارند تعبير به ملك شده است و همه موجوداتى با شعور و ادراكاند. 1461) گو: گودى. 1462) انگشت ابهام: انگشت شست. 1463) بخشى از آيه 14 سوره مؤمنون (23): ++پس بزرگ و بزرگوار است خداون يكتا كه نيكوترين آفرينندگان است.+++ 1464) حجب: جمع حجاب - پردهها - مرحلهها - فاصلهها، موانع و مراحلى كه ميان انسان و خدا موجود است. 1465) حجاب: پرده - مرحله - فاصله و مانعى كه ميان انسان و خداوند است. 1466) غلظت: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو. 1467) حاجب: پردهدار - دربان - آنكه مانع ورود است تا اجازه ورود مىدهد. 1468) گندگى: ضخامت - فاصله اين سو تا آن سو. 1469) سردقات جلال: سراپردههاى شكوه و عظمت - بارگاههاى بزرگى، عظمت، بزرگوارى و شكوه. 1470) سراپرده: اندرون خانه - حرم - شبستان. 1471) سرادق: خيمه - بارگاه - سراپرده. 1472) عز: عزت - ارجمندى. 1473) كبريا: بزرگى - بزرگمنشى. 1474) قدس: نهايت پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى. 1475) جبروت: قدرت - عظمت. 1476) ابيض: سفيد. 1477) اعلى: برتر - بالاتر - برترين - بالاترين. 1478) ديگر: سپس - پس از آن. 1479) تسبيح: گفتن ++سبحانالله+++ - ياد كردن خدا به پاكى و پيراستگى از هر عيب و كاستى. 1480) تقديس: ستودن خداوند به پاكى. 1481) اعلم: داناتر. 1482) حلقه: حلقه انگشترى. 1483) بخشىاز آيه 12 سوره طلاق (65). 1484) اينكه معانى و مصداقهاى اين زمينهاى زيرين و جانورانى مانند خروس و ماهى، و اشيايى مانند آب و سنگ و هوا و ثرى و دريا چيست، نيازمند بررسيهاى عميق در آيات و روايات و مسلمات علمى است ضمن اينكه شامل فرشتگان نگهدارنده زمين نيز مىتوانند باشند. 1485) ثرى: خاك - خاكتر - خاك مرطوب. 1486) آيه 6 سوره طه (20). 1487) مكفوف: بازداشته شده - منع شده. 1488) بخشى از آيه 43 سوره نور (24). 1489) هوا: فضا - جو - فضاى خالى. 1490) كرسى: تخت - محل فرمانروايى - مركزى كه از آنجا حكومت، تدبير و سلطه خداوند بر هستى اعمال مىشود - موجودى خارجى كه از عالم غيب است و وابسته به عرش است و آنچه در هستى جارى مىشد از عرش به كرسى و از كرسى به جهان مىرسد. 1491) بخشى از آيه 255 سوره بقره (2). 1492) عرش: عرش موجودى است خارجى، از عالم غيب و مركز دستورات عالم. رشته تدبير امور جهان به آن منتهى مىشود و استيلا و تسلط بر آن، علم به تفصيل جزئيات امور جهان و در دست داشتن تدبير كليه جهان هستى است. 1493) آيه 5 سوره طه (20): ++{خداوند} بزرگ بخشاينده مهرگستر بر عرش برآمده است {و استيلا دارد}.+++ 1494) قول: گفتار - سخن. 1495) ترجمه: خدايى جز خداوندگار نيست و هيچ نيرويى جز به دست و به يارى خداوند بلندمربته بزرگ نمىباشد. 1496) صانع: سازنده. 1497) امور لطيفه: جمع امر لطيف - چيزها و كارهاى كوچك، ظريف و دقيق. 1498) دقايق: جمع دقيقه - نكتههاى ريز، دقيق و ظريف. 1499) صنعت: چيز ساخته شده. 1500) لطايف: جمع لطيف - چيزهاى كوچك، ظريف و دقيق. 1501) فعيل: وزن صفت مشبهه، مانند عليم. 1502) فاعل: كننده كار يا دارنده حالت. 1503) خفيات: امور نهانى - چيزهاى پنهانى. 1504) مفعل: وزن اسم فاعل باب افعال در عربى، مانند مُخبر - (در اينجا) به معنى خبردهنده و مطلع گرداننده. 1505) عليهالتحيه و الثناء: درود و ستايش بر او باد! 1506) حسين بن خالد: حسين بن خالد صيرفى از اصحاب امام كاظم (ع) و امام رضا (ع) و از راويان حديث آنان. 1507) اولى: شايستهتر. 1508) مضطر: ناچار - نيازمند بيچاره. 1509) سميع: شنوا. 1510) بصير: بينا. 1511) قادر: توانا. 1512) قاهر: غالب - مقهور كننده - چيره - شكستدهنده. 1513) حى: زنده. 1514) قيوم: بسيار پاينده - برخاسته به تدبير آفرينش. 1515) ظاهر: آشكار. 1516) باطن: نهان. 1517) قوى: نيرومند. 1518) عزيز: ارجمند - گرانمايه - بزرگوار - توانا - قادر - آن كه مغلوب نمىشود. 1519) عليم: دانا. 1520) حمار: خر - الاغ. 1521) اسد: شير. 1522) سكره: دانه تلخه در گندم. 1523) مسميات: جمع مسمى - چيزهايى كه بر آنها نام نهادهاند - صاحبان نامها. 1524) يعنى علم نداشته است و سپس علم بر او بار شود و او صاحب علم شود. 1525) مفارقت: دورى - جدايى. 1526) برگرفته از بخشى از آيه 23 سوره رعد (13). 1527) فاعل: كننده كار - عمل كننده - تأثيرگذار. 1528) مقهور: مغلوب - تحت تصرف، غلبه و چيرگى ديگرى. 1529) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه. 1530) جارحه: اندام. 1531) ادات: ابزار - آل - وسيله. 1532) صنعت: هنرمندى - هنر - مهارت - سليقه. 1533) اجماعى: مورد اتفاق نظر همه. 1534) ازل آزال: بىابتداترين زمانهاى بىابتدا - ازلىترين ازلها. 1535) متبدل شدن: تغيير يافتن. 1536) ممتنعات: آنها كه وجودشان غير ممكن است. 1537) همين: تنها - فقط. 1538) قصور: كوتاهى. 1539) كن: باش! - موجود شو! 1540) ارباب شكوك و ضلالت: صاحبان ترديدها و گمراهى - آنان كه در شكهاى گوناگون و گمراهىاند - آنها كه ايجاد شكهاى مختلف مىكنند و ديگران را از راه بهدر مىبرند. 1541) والسلام على من اتبع الهدى: و سلام و درود بر آن كه از هدايت و رهنمود پيروى كند. 1542) اشاره به آيات 28 سوره سبأ (34) و 45 و 46 سوره احزاب (33). 1543) كافه: همه - جميع. 1544) اولى: اول. 1545) نشئه: عالم وجود - زندگى. 1546) مكونات: موجودات. 1547) اخس: پستترين. 1548) دواعى: جمع داعيه - سببها - انگيزهها. 1549) مستحسن: پسنديده - ستوده. 1550) حسن: نيكو - خوب. 1551) متمشى شدن: سرانجام يافتن - سامان يافتن - جريان يافتن. 1552) مؤانست: انس - الفت - دمسازى. 1553) استفاضه: فيض گرفتن - كسب بهرههاى معنوى و علوم و معارف الهى. 1554) زنديق: بيدين. 1555) محاجه: دليل آوردن. 1556) تأديب: ادبآموزى. 1557) مؤيد: تقويت شده - تأييد شده. 1558) مدنى بالطبع: طبيعتا مايل به شهرنشينى و تمدن و جامعهگرايى. 1559) منازعه: درگيرى - ستيز - نزاع. 1560) حيف: ظلم - ستم - جور. 1561) ميل: انحراف. 1562) مأمون: مصون - در امان. 1563) موقوف: وابسته. 1564) خارق عادت: خارقالعاده - آنچه برخلاف عادت باشد - كارى عجيب و متفاوت با روشهاى عادى و جريان روزمره - معجزه يا كرامت. 1565) اتيان به مثل: آوردن همانند - نظر و شبيه آوردن. 1566) شق: شكافته - دونيمه. 1567) روزنه: پنجره - دريچه. 1568) متواتره: آنقدر تكرار شده توسط بسيارى از افراد گوناگون كه نمىتوان در راست بودن آن ترديد كرد. 1569) تواتر: رسيدن يك خبر از افراد بسيار و گوناگون به نحوى كه نتوان در راستى آن شك كرد.از کتاب عرفان مجلسی
|