ابن بابويه از ابراهيم بن محمد بن عبدالله بن موسي بن جعفر عليه السلام ملاقات ديگري از نسيم ،
خادمه حضرت امام حسن عسگري عليه السلام نقل مي کند که مي گفت:
يک شب بعد از تولد حضرت صاحب الزمان عليه السلام به ديدار آن امام همام رفتم، در حضور آن
بزرگوار عطسه اي کردم، فرمود : خداوند تو را رحمت کند.
من از فرمايش حضرت خوشحال شدم ، سپس به من فرمود : آيا در مورد عطسه تو را بشارت بدهم ؟
عرض کردم: بفرماييد.
فرمود: عطسه نشان آنست که تا سه روز از مرگ در امان مي باشي.
يکي ازعلماء بزرگ ( مرحوم آيت الله سيد محمد باقر مجتهد سيستاني پدر آيت الله العظمي
حاج سيد علي سيستاني دامت برکاته ) در مشهد مقدس براي آنکه به محضر امام زمان
شرفياب شود ختم زيارت عاشورا راچهل جمعه هرهفته درمسجدي ازمساجدشهرآغازمي کند
او مي گفت:در يکي از جمعه هاي آخر ناگهان شعاع نوري را مشاهده کردم که از خانه هاي
نزديک آن مسجدي که من در آن مشغول به زيارت عاشورا بودم مي تابيد، حال عجيبي به من
دست داد، از جاي برخاستم و به دنبال آن نور به درب آن خانه رفتم، خانه کوچک و فقيرانه اي بود،
از درون خانه نور عجيبي مي تابيد ، در زدم وقتي در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولي عصر ا
مام زمان عليه السلام در يکي از اتاقهاي آن خانه تشريف دارند و در آن خانه جنازه اي را مشاهده
کردم که پارچه سفيدي به روي آن کشيده بودند.
وقتي من وارد شدم و اشک ريزان سلام کردم ، حضرت به من فرمودند:
چرا اينگونه دنبال من مي کردي و رنجها را متحمل مي شوي ؟ مثل اين باشيد (اشاره به جنازه کردند)
تا من دنبال شما بيايم .
بعد فرمودند اين بانويي است که در دوره بي حجابي (رضا خان پهلوي) هفت سال از خانه بيرون نيامد
تا مبادا نامحرم او را ببيند !
[ یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 12:8 ] [ فاطمه مداحی ]
[ آرشیو نظرات ]
مردی در بصره مغازه ی صابون پزی داشت و سدر و کافور هم می فروخت
عاشق زیارت حضرت حجه ابن الحسن عجل الله تعالی فرجه الشریف بود
و همواره در این آرزو بسر می برد روزی دو نفر آمده سدر و کافور خریدند
مغازه دار سوال میکند که میت کیست و آن دو نفر جواب میدهند و
معلوم میشود که از دیار حضرت صاحب الامر عج آمده اند به آنها متوسل
شده و با اصرار از آنها می خواهد که او را نیز با خود ببرند تا مولایش را
زیارت کند آن دو نفر به همدیگر میگویند این مرد را با خود می بریم
اگر اجازه صادر فرمودند مشرف می شود و الا بر می گردد بلاخره صابون
فروش مغازه را بسته همراه آنها رهسپار می شود تا در مسیر راه به
دریایی میرسندآن دو نفر قدم بر روی آب گذاشته و راه میروند صابون
فروش وا می ماندخدا را به حضرت حجت عج قسم میدهد و وارد دریا شده
و مثل آن دو نفر برروی آب راه می رود در وسط دریا آسمان ابری شده و
رعد و برق ظاهر میگردددر اینحال مغازه دار به فکر صابونهایی می افتد که
جهت خشک شدن مقابل آفتاب گذاشته بود تا به فکر صابونها می افتد
بلافاصله به آب فرو رفته و دست و پا میزند آن دو نفر متوجه شده و نجات
میدهند بلاخره مرد فکر دنیا را کنار زده تا به ساحل می رسند می بیند
چادری بر پاست و نوری سبز از آن بلند است یکی از آن دو نفر وارد چادر
شده و اذن ورود مغازه دار را می خواهد در جواب می شنود که امام
فرمود: ردوه ! یعنی ردش کنید او هنوز محبت دنیا را بدل دارد